Monday, January 17, 2011

گوست داگ


وقتی آدم تب داره و همینطوری شر شرعرق می کنه و تخت خوابش
می شه قایق سوراخ
یه چیزایی می نویسه که اصطلاحا بهش می گن هذیون



هذیون اول

همیشه همینطوریه، تو دنبال اونی و اونم دنبال تو ولی به هم نمی رسین ، تو می دوی اونم می دوه تو می ایستی اونم می ایسته قرار نیست به هم برسین
گاهی خودتو گول می زنی و می ایستی کنار یکی که ایستاده می ری با یکی که داره می ره ، قاعده رو به هم می زنی و اصل کاری رو فراموش می کنی
گفتم اصل کاری ؟چرا اینو گفتم؟
وقتی فکر می کنم می بینم اصلی وجود نداره
زندگی خالی از اصله همش فرعه، خیاله ، توهمه،بازیه، بازی که معمولا آدم با خودش راه می اندازه ، مهم بودن موفق بودن خوشحال بودن ،

اون چیزی که یه جاده رو قشنگ می کنه علفای ریز و درشتیه که توی حاشیه اش رشد کرده، تک درختهای کوتاه و بلند ، تپه ها...تو هیچوقت به طول راه خیره نمی شی همیشه عرضشه که سرگرمت می کنه... مقصد یه نقطه اس چه اهمیتی داره...تو همیشه بر می گردی به عرض جاده و حاشیه اش...اون راهی که ازش اومدی ، اون راهی که هیچوقت پاتو توش نذاشتی ،اون راهی که دیگرون رفتن و تو حسرتشو داشتی، مقصد یه نقطه اس، یه لحظه اس ولی تو روزگارت رو توی حاشیه سپری می کنی

من هیچوقت از دیدن فیلمی که خیلی خوب فیلمبرداری و تدوین شده لذت نبردم چون عاشق پشت صحنه ام. اونجا که بازیگر با کارگردان دعواش می شه، اونجا که فیلمبردار قهر می کنه ، اونجا که بوم صدابردار می اد وسط کادر، اونجا که تهیه کننده ورشکست می شه
من عاشق کتابای ناتمومم فیلمای ناتموم نقاشی های ناتموم حتی ادمای ناتموم اونایی که هیچوقت از همه ظرفیتشون استفاده نمی کنن

می خواستم به هذیون گویی ادامه بدم تا خروس بخونه و پاشم برم سرکار ولی راستش یه لحظه خودمو جای شما قرار دادم و گفتم آخه چه گناهی کردین که برای خوندن قصه اومدین توی این صفحه و به جاش دارین چرند و پرند می خونین



قصه شلاق

اولین بار که شلاق خوردن یه مرد رو دیدم ده سالم بود
یه مردی که دوستش داشتم ...یه پیرمرد...کسی که مثل پدربزرگم بود
با اون سنش فلوکس قراضه بابامو توی یه صبح بارونی هل می داد که روشن بشه
این تصویر هیچوقت از یادم نمی ره

بابام خانم باز بود ، از زن یکی از همکاراش خوشش می اومد
ولی پیرمرده زرنگتر بود و به بابام رودستی زد...با زنه ریخت رو هم و می رفت دیدنش
زنه یه جوری بود...شوهرشو دوست نداشت ...یه مرد گنده ریشو که راننده قطار بود و دائم می رفت سفر

پیرمرده با زنه ریخت رو هم...بابام حسودیش شد و لوش داد
بابام کارمند مخابرات راه آهن بود می تونست توی شهرک کوچیکمون که سیصد تا خونه بیشتر نداشت تلفن هر کی رو که خواست کنترل کنه ...معمولا از این کارا نمی کرد ولی پیرمرده بدجوری سوزونده بودش و می خواست تلافی کنه...ردشو گرفت و فهمید که کی داره می ره خونه زنه

زنگ زد پلیس و خبر داد...سالهای اول دهه شصت بود و ماهیت سپاه و کمیته برای ما که توی شهرکمون دور از دنیا زندگی می کردیم زیاد روشن نبود...اینکه بعدش بابام هیچوقت خودشو نبخشید هر بلایی که سرش اومد رو از آه پیرمرده دونست، بماند...پلیس ها با چندتا ماشین اومدن...ریختن و جفتشون رو
دستگیر کردن، بیچاره ها داشتن توی آشپزخونه چایی می خوردن و گپ می زدن ولی این توی کت پلیس نمی رفت
دادگاه بلافاصله تشکیل شد و قاضی برای هرکدومشون پنجاه ضربه شلاق برید
زن رو توی گونی می کردن و می زدن اونم نه توی انظار عمومی ولی مرد رو همون جا وسط خیابون

دو سه روز بعد قرار شد که حد پیرمرده اجرا شه... با ماشین آوردنش وسط شهرک خوابوندنش روی آسفالت داغ و پیرهنشو در آوردن
یه زیرپیرهن سفید تنش بود ...چشماشو بسته بود و تا اخرین ضربه باز نکرد...اون که قرار بود بزنه یه جوون ریشویی بود که به زور 20 سالش می شد
یه قران گذاشت زیر بغلش که به احترامش محکمتر از حد نزنه

یک...دو...سه...جمعیت شروع به شمردن کرد...بعضی ها ولی وحشت کرده بودن و نمی شمردن
...بابام ساکت بود و نگاه می کرد ، ضربه دهم یا یازدهم متوجه من شد

برو خونه اینجا وای نسا

از بابام فاصله گرفتم ... جمعیت رو دور زدم و از یه جای دیگه دوباره وارد حلقه شدم

بیست..بیست و یک...بیست و دو

کمر پیرمرده مثل زمینی شده بود که تراکتور از روش گذشته باشه...زیرپیرهنش توی گوشت تنش فرو رفته بود و دیگه سفیدیش دیده نمی شد

پنجاه تا که تکمیل شد یکی بلند صلوات فرستاد...دونفر زیر بغلشو گرفتن و انداختنش توی ماشین پلیس...یکی دو نفر هم تف کنان ماشین رو دنبال کردن و به پیرمرد نیمه جون فحش دادن ...کاسه های داغ تر از آش

ماشین که دور شد ،هیجان مردم خوابید و دو تا دو تا و سه تا سه تا پراکنده شدن
بابامو دیگه نمی دیدم ...حتما زودتر رفته بود...همینطور که به سمت خونه می رفتم پسر بچه دوازده سیزده ساله ای اومد سمتم و تف کرد بهم...پیرمرده عموش بود...با چشمای خیس اشک نگاهم کرد و گفت

همش تقصیر بابای توبود
همش تقصیر بابای تو بود

بعدها چند بار ازش کتک خوردم ولی هیچوقت به کسی نگفتم...شاید خیال می کردم که حقمه

1 comment:

  1. و از راهی که بیراهه ندارد ...می ترسم

    ReplyDelete