گوست داگ
Friday, July 29, 2011
Tuesday, July 19, 2011
سقط جنین
کی باهات این کار رو کرده؟
دختر بچه نگاهش رو به زمین دوخته بود و حرف نمی زد
اگه نگی کی باهات این کار رو کرده نمی تونم کمکت کنم
دخترک ساکت بود
فکر می کنی خودت تنهایی می تونی از پسش بر بیایی؟
باز هم حرفی نزد
من فقط می خوام کمکت کنم به هیچکس هم هیچی نمی گم ولی باید بهم اعتماد کنی، می فهمی؟
دخترک سرش رو بلند کرد، و با چشمهایی که مثل دو تیله براق بودن به شهرزاد زل زد. یکبار بهش اعتماد کرده بود و انگار می خواست مطمئن بشه که می شه بازم به این آدم اعتماد کرد. وقتی مطمئن شد گفت:
محسن...برادرم محسن
رنگش پرید. توی اون یکی دو سالی که مشاور مدارس پایین شهر تهران بود به دختر بچه هایی کمک کرده بود که انواع و اقسام مشکلات روحی و روانی رو داشتن. ولی این یکی با همه فرق می کرد. توی اون دل کوچیکش یه راز بزرگ داشت. رازی که دیگه بیشتر از اون نمی تونست پنهونش کنه. رازی که داشت شکل می گرفت و دست و پا در می آورد.
دخترک بیچاره، یکی دو ماهی بود که سکوت کرده بود و با هیچکس حرف نمی زد. نه درس جواب می داد و نه با همکلاسی هاش بازی می کرد. معلمهای دیگه، از شیوه های رایج، جواب نگرفته بودن و فقط شهرزاد بود که موفق شد از زیر زبون دخترک بکشه که دردش چیه. دخترک از برادرش حامله شده بود
نترس عزیزم من کمکت می کنم، قول می دم
فردای اون روز شهرزاد رفت خونه دخترک که با مادرش صحبت کنه. یک جایی دور و بر میدون شوش به اسم انبار گندم.
آدرس رو به سختی پیدا کرد. در زد و منتظر شد تا یکی باز کنه. توی دلش خدا خدا می کرد که برادره در رو باز نکنه. که نکرد. خونه نبود.
زنی که در رو باز کرد در یک کلمه- هر چند که یک کلمه کمه- خسته بود. خسته از همه چیز حتی خسته از باز کردن در
سلام من شهرزادم معلم دخترتون
سلام
باید باهاتون صحبت کنم
چی شده بازم با بچه ها دعوا کرده می خوایین بیرونش کنین
نه...نه...قضیه خیلی جدیه، جلوی در نمی شه گفت. اجازه هست که بیام داخل؟
زن با بی میلی راه رو باز کرد و شهرزاد از مقابلش گذشت و داخل شد.داخل جایی که
داخل و بیرون نداشت.یه سوله فرش شده بود با دو تا پشتی یک طرف و چند تا تشک و پتوی روی هم چیده شده، کنج دیوار. یک اجاق گاز و یکی دو قابلمه وچند بشقاب هم همون کنار
زن خسته حوصله تعارف نداشت، نه چای نه میوه و شیرینی، تا در رو بست، گفت:
چی کار کرده؟
شهرزاد نگاهش رو از در و دیوار سوله برداشت و به چهره پژمرده زن خیره شد. معلوم بود که سن چندانی نداره ولی تکیده و رنگ و رو رفته بود. چشمهاش با دخترش مو نمی زد، فقط مال این برعکس دخترش، دیگه مثل تیله برق نداشت.
شما چند تا بچه دارین خانم؟
به جز دخترم یه پسر هجده ساله هم دارم
اسمش محسنه نه؟
آره ...محسن ولی الان خونه نیست سر کاره
چی کار می کنه؟
نمی دونم صبح می ره شب می آد
درس نمی خونه؟
نه...چند ساله که مدرسه نمی ره دیگه
چی کار می کنه روزها؟
مگه تو معلم دخترم نیستی چرا سراغ پسرم رو می گیری
شهرزاد به چهره شکاک و در هم زن نگاه کرد و گفت
دخترتون حامله اس، از برادرش
زن حرفی نزد
می دونم سخته که باور کنین ولی بچه مال پسرتونه
زن کماکان ساکت موند
سکوت زن خسته، به نظر شهرزاد طبیعی بود. به همین دلیل نفس حبس شده اش رو با صدا بیرون داد و به اطراف نگاه کرد، تا بهش وقت داده باشه که از اون شوک بزرگ بیرون بیاد.
دیوارهای ترک خورده و زرد شده از زردآب بارونی که احتمالا از سقف به پایین نشت می کرد... پارچه بلندی که از درگاهی توالت به جای در آویزون بود... کمد چوبی قدیمی در همون باریکه راه ورودی... خبری از آشپزخونه و حمام نبود و به نظر نمی رسید که اون سوله اتاق دیگه ایی داشته باشه
شما با پسر و دخترتون همه توی همین اتاق می خوابین
زن به حرف اومد و گفت: آره همین جا می خوابیم باباشون هم هست
یعنی چهار تایی کنار هم می خوابین
جا که نداریم مجبوریم
بر خلاف تصور شهرزاد اثری از شوک در چهره و گفتار زن دیده نمی شد و ظاهرا نفهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.به همین خاطر شهرزاد دوباره رفت سر اصل مطلب و با تاکید بیشتری گفت
دخترتون حامله شده، می دونم که باور نمی کنین کار پسرتون باشه ولی من تقریبا مطمئن هستم و واقعیت اینه که...
زن حرف شهرزاد رو قطع کرد و گفت
خودم به پسرم گفتم که باهاش بخوابه! باباش هم باهاش می خوابه! اینجا توی این محل خیلی ها ایدز دارن نمی خوام شوهر و پسرم آلوده بشن. این دختر هم که هست. مال خودمونم هست، می دونیم که پاکه، چرا نکنن که بعدش برن با ناشناس ها بخوابن، مریض بشن
شهرزاد خیلی خودش رو کنترول کرد که بالا نیاره و غش نکنه. اون خونه واقعا جای غش کردن نبود.
دیگه با زن خسته حرف نزد و از اون سوله خارج شد
چند روزی حالش خوب نبود و با کسی حرف نمی زد ولی
بعد گشت و یکی رو پیدا کرد که سقط می کرد. دخترک رو برد پیشش و به خرج خودش بچه رو از شر اون رازی که دیگه چندان هم راز نبود خلاص کرد.
دست آخر هم نشست و فکر کرد که واقعا چه کمکی می تونه به اون بچه بکنه و چون به هیچ نتیجه درستی نرسید وقتی که برای آخرین بار رفت بهش سر بزنه- به اتفاق یکی از دوستان پسرش، به جز بار اول هیچوقت جرات نکرد تنها بره توی اون سوله- دو تا بسته هدیه با خودش برد. توی اولی یک عروسک زیبا گذاشت و توی دومی دویست تا کاندوم. عروسک رو داد به دخترک که حالش بهتر شده بود و لبخند به لب داشت و کاندوم ها رو داد به مادره.
لااقل مراقبت کنین که بچه بیچاره به این روز نیفته
اون شب پدر خونواده- تکیده و چرک و چروک- کنار دیوار سوله به پشتی ها تکیه داده بود و سعی می کرد، نگاهش با نگاه شهرزاد تلاقی نکنه، ولی از محسن خبری نبود
Sunday, April 10, 2011
تروریست ها هم گریه می کنند
علیرضا میراسدالله
آغاز داستان
بعضی ها ادعا می کنن که همه کارهاشون رو در زندگی، از روی حساب و کتاب انجام می دن و اگه موفق نمی شن یا به مصیبتی دچار می شن همش گردن روزگاره که باهاشون سر سازگاری نداره و سر راهشون سگ می اندازه و چاله می کنه
ولی روزگار من با من رفیق بوده و خوب تا کرده، چون من کار بی حساب کتاب زیاد کردم و همیشه یه جورایی قسر در رفتم یا حداکثر یه سیلی نرم خورده زیر گوشم
روزگار من معمولا پلکاشو می ذاره روی هم و خودشو به خواب می زنه یا روشو بر می گردونه و می گه هر غلطی می خوای بکن من بهت سخت نمی گیرم
فصل اول
همه چیز از یه تلفن شروع شد...نه نه ...از یه تلفن شروع نشد این جمله خیلی تکراریه و برای شروع یه قصه بلند اصلا خوب نیست ضمن اینکه حقیقت هم نداره ، در واقع همه چیز از یک مهمونی فامیلی اجباری شروع شد ... آره یه مهمونی از اونا که معمولا از زیرش در می رفتم و دایی و خاله وعمه رو ناراحت می کردم که خب البته می دونین ناراحت نمی شدن اینجوری می گفتن که مراسم گوز و گله رو به جا آورده باشن
ولی اون بار بی خود و بی جهت ملاقاتشون کردم... یه دایی و چند تا بچه دایی ... اگه به خودم بود صد سال یه بار هم یادشون نمی افتادم...مادرم اصرار داشت که داییت بدجوری ناراحت می شه و باید بمونی خونه، ده دفعه قبلی نموندی و ایندفعه دیگه راه نداره
به اجبار موندم خونه به انتظار ...وقت شام اومدن...دایی و زن دایی و سه تا بچه دایی که یکیشون خودش زن و بچه داشت و بچه بچه دایی هم با وق وقش از بدو ورود تا آخر شب و لحظه ایکه از سر کوچه دور می شدن دل همه رو شاد کرد
یه زمانی اون وسط مسط های مهمونی و یه جایی این گوشه یا اون گوشه سفره شام، بحث حمله آمریکا به عراق پیش اومد و یکی از بچه دایی ها با هیجان از تحولات عراق بعد از جنگ گفت و به خصوص از سلیمانیه تعریف کرد
سلیمانیه شده اروپا...مشروب آزاد... حجاب آزاد...ماشینای آخرین مدل...آدمای تحصیلکرد از فرنگ برگشته...مک دونالد...گوچی و موچی و ژان پل گوتیه
تازه پاس و ماس و ویزا میزا هم نمی خواد
مزخرفاتش راجع به آزادی و مدرنیته برام مهم نبود ولی وقتی فهمیدم ورود به عراق بدون پاسپورت هم مقدوره، فکری به ذهنم رسید از اون فکرای بی حساب کتاب که بی خود و بی جهت در جا های نادرست از لا به لای توده های چرب توی جمجمه که اسمش مغزه به سوراخ دهن می ریزه و روی زبون جاری می شه و توی هوا پراکنده
پرسیدم: فرودگاه هم داره این سلیمانیه، پرواز خارجی به اروپا چی،داره یا نه؟
سه سال بود که با داشتن پاسپورت نیوزلندی ممنوع الخروج بودم و نمی تونستم از ایران خارج بشم
منع خروجم به واسطه درگیری با یه مامور توی فرودگاه بود که قصه اش طولانیه و حوصله بازگو کردنشو ندارم، همین بس که بعد از سه شب توی بازداشتگاه و کلی بازجویی شدن، عاقبت به دلیل ایجاد اغتشاش در محیط روحانی و نورانی مهر آّباد پاسپورت ایرانیمو ازم گرفتن و تا اطلاع ثانوی ممنوع الخروج شدم.
جواب داد
معلومه که داره فرودگاه مدرن و شیک عین اروپا
پرسیدم از کجا میدونی
گفت: همین دو ماه پیش سلیمانیه بودم
موضوع یه دفعه جدی شد ، و همین طور که بحث پیش رفت فهمیدم می شه فقط با در دست داشتن شناسنامه از مرزی به اسم پنجون به عراق ورود کرد و بعد در اونجا با پاسپورت نیوزلندی به سادگی سوار هواپیما شد و رفت اروپا یا آمریکا یا حتی کره ماه به شرط داشتن پول کافی
القصه ماجرا این جوری پیش رفت که من شدم مشتری و بچه دایی عزیز فروشنده
گفت
یه رفیق کرد دارم آقای کریمی، یه پولی بهش می دی صاف می بردت قلب سلیمانیه بهشت روی زمین
گفته بود که با شناسنامه، قانونی وارد می شی ولی حالا داشت از دلال و مسافر پرون حرف می زد ومن هم که هیچوقت درست فکر نمی کنم با یه لبخند احمقانه نگاش می کردم و توی ذهنم دوباره خودمو آزاد می دیدم فکر می کردم چه خوب، اصلا لازم نیست از این به بعد پامو توی اون گذرنامه خرابشده بذارم و می تونم هروقت خواستم برم و بیام. بذار تا ابد برگ ممنوع الخروجی روی پرونده ام بمونه. بذار تبدیل بشه به یه سند تاریخی. بذار بره توی موزه نمی رم دنبالش
اون شب، دایی جان و بچه دایی ها رفتن. ولی بذر سفر به این بهشت نوپا رو چنان در دل من پاشیدن که از تمام سوراخ سنبه های ذهنم علف سرزد و دیگه به هیچی به جز سفر به عراق فکر نکردم
چند روز بعدش، من که هیچوقت به هیچکدوم از فک و فامیل سرنمی زدم با گل و شیرینی رفتم خونه دایی زاده جون که تولد نورسیده رو تبریک بگم. دایی زاده جون گل ها رو گرفت و گفت البته نورسیده الان هفده ماهشه
بعدش نشستیم به گپ زدن و با یکی دو تا تلفن اون وسط های بحث ، قرار شد آقای کریمی عزیز رو توی همون هفته ببینم ،آقای کریمی سنندج زندگی می کرد ولی خواهرش تهران بود و شد رابط من و برادرش
دایی زاده جون یه جوری که خانمش متوجه نشه زیر لب گفت خواهره خیلی خوبه دمش گرم گرمه
فصل دوم
اسم خواهره ژینوس بود یه دختر لاغر خیلی سفید که زیاد حرف نمی زد و توی چهره رنگ پریده اش هرچی گشتم روح ندیدم
خونه اش بالای جمشیدیه تقریبا نوک کوه بود همون جا پشت در نگهمون داشت تا برادرش رسید، توی اون زمان انتظار آمیخته با سکوت، با خودم فکر کردم که این مرده کی و کجا دم گرمش رو به دایی زاده زن و بچه دار من نشون داده و اصلا چه جوری
توی فامیلمون همه چیز داشتیم به جز مرده باز که اونم پیدا شد، داشتم با رشته افکار مریضم خودمو حلق آویز می کردم که برادره رسید
یه مرد سرخ و سفیده گت و گنده با سبیل پت و پهن مشکی
سلام
سلام
اینه
نه اونه
تازه دوزاریم افتاد که دایی زاده جون اصلا آقای کریمی رو تا حالا ندیده و اون آقا هم همینطور
باید از همون راهی که اومده بودم بر می گشتم ولی پر رو تر از این حرفام
اولش قرارشده بود که من خودم برم سنندج و از اونجا به بعد با آقای کریمی همراه بشم ولی همون روزی که می خواستم
راهی بشم دایی زاده جون زنگ زد و هول و هراسون گفت: نرفتی که هنوز
گفتم: نه ولی راهیم
گفت: نه نرو کریمی خودش اینجاس از همین جا می بردت
و حالا روبه روی هم بودیم در حالی که اون منو برانداز می کرد و من اونو
فصل سوم
اعتماد کردن به آدما کار سختی نیست. به شرطی که کاملا ظاهری باشه
به تجربه فهمیدم که اعتماد یک فرایند مدت داره ، بخوام نخوام از بین می ره و بهتره خودمو از قبل آماده کنم و نذارم بهم صدمه جدی بخوره
اون سیبیلای پرپشت و چین های پیشونی و چشمای سرخ به من نمی گفتن که با خیال راحت پی ما رو بگیر و بیا، ولی من پر روتر از این حرفام
قرار و مدارهامو با صاحب سیبیلا گذاشتم و فرداش راهی شدم
البته یادم رفت بگم که
دایی زاده من همون روز اول یا دوم هفتصد دلار از من گرفت که بده به خواهر آقای کریمی. گفت: این آقای کریمی خیلی آدم حسابیه اصلا روحش هم خبر نداره که
ما به خواهرش پول دادیم -از لفظ ما استفاده کرد در حالی که من پول دادم- بعدش اضافه کرد: خواهره گفته که تو برادر همکارش هستی که اینجا اشتباها ممنوع الخروج شدی و یه آدم با خدا باید پیدا بشه که
نجاتت بده، کریمی خواهرشو عین چشاش دوست داره به همین خاطر، محض رضای خدا می بردت ، واقعا دم دختر گرمه
با خودم فکر کردم ،آهان ، پس اون دم گرم که می گفت این بود
سفارش نکنم دیگه ها ، مبادا یه دفعه جلوی کریمی اسم پول مول بیاری واز دهنت بپره که پای پول در میون بوده ها
یادت نره این کریمی کرده اصیله، یهو بد برداشت می کنه غیرتی می شه کار می ده دستمون ها
ترجمه همه این حرفها به فارسی قابل فهم می شد
خواهره دلاله ،دایی زاده منم جاکش
یادم افتاد که توی مهمونی خونه ما گفته بود که پول رو باید بده به خود کریمی ولی خب یا یادش رفته بود یا همون مسئله دم گرم و این حرفا بود ، در هر صورت به روی خودم نیاوردم و تازه باید خودش رو هم یه جوری راضی می کردم که بهش برنخوره - آخه اینم توی زندگی یاد گرفتم که هیچکس محض رضای خدا برام کاری نمی کنه .
همه دار و ندارم سی تا اسکناس صد دلاری بود که هفت تاش هم خرج انسانیت خواهر کریمی کرده بودم
دو تای دیگه اش رو به عنوان چشم روشنی بابت تولد نو رسیده به دایی زاده عزیز دادم، بهونه دیگه ای به ذهنم نمی رسید. یه خورده تعارف کرد و دستمو پس زد، ولی آخرش پول رو گرفت، گذاشت جیبش و گفت البته نو رسیده هفده ماهشه
فصل چهارم
من اگه یه کار رو توی زندگیم خوب بلد باشم ، به سر ذوق آوردن دیگرونه
آدمها هم وقتی سر ذوق میان و کبکشون خروس می خونه، هر چی نباید بخونه رو یهو می خونه و
خلاصه قوقولی قو قو
همونطور که حدس می زدم هیچی پشت اون سیبیلای به ظاهر خطرناک نبود
اولش سعی کرد از زیر زبون من در آره که خواهرش رو از کجا می شناسم ولی لو ندادم و چسبیدم به قصه دایی زاده عزیز.
کریمی نسبت به دایی زاده هم مشکوک بود ولی به هر حال با هر دوز و کلکی بود سرو ته بحث رو یکی کردم و توپ رو انداختم توی زمین اون و شروع کردم به کند و کاو شخصیتش
کریمی مرد ساده ای بود که سعی می کرد خودشو پیچیده نشون بده و یه جوری حرف می زد که انگار خیلی چیزا داره که پنهون کنه
اما توی همون راه سنندج ، از دهنش پرید که کومله بوده و یه مدت طولانی مبارزه مسلحانه می کرده ولی حالا
نقاشی ساختمون می کنه و زن و بچه داره ، چند کیلومتر جلوتر
معلوم شد که برادرش هم از روسای حزب کومله بوده که توی حلبچه کشته شده و همینطور همه اطرافیانش عضو حزب بودن و حالا هم داره می ره عراق که بر و بچه های حزب رو ببینه، منم دنبال خودش راه انداخته
هر کی جای من بود همون جا وسط جاده یه بهونه می آورد پیاده می شد و برمی گشت تهران سر خونه و زندگیش و با ممنوع الخروج بودنش می
ساخت، ولی من پر رو تر از این حرفام
با هم گفتیم و خندیدیم و راه ها رو اشتباهی رفتیم
کریمی مرتب جاده ها رو گم می کرد و هی بهونه میاورد که فقط جاده های استان کردستان رو خوب بلده و تمام کوره راه هاشو هم عین کف دستش
می شناسه. ولی توی کردستان هم چند بار گم شدیم و حتی نزدیک خونه اش هم یه جاده رو عوضی رفتیم
مونده بودم با این بلد که پیدا کردم آخرش از کدوم کشور سر در میارم
نزدیک سنندج برام توضیح داد که شهرش از نظر جغرافیایی ته دره اس و دهه شصت بعد از فرمان خمینی برای مبارزه با احزاب چپی و جدایی طلب کردستان، نیروهای سپاه میان و از بالای کوه هزاران هزار خمپاره روی سر شهروندان معمولی سنندج می ریزن و نصف مردم شهر رو قتل عام می کنن. می گفت که کمتر سنندجی ای پیدا می شه که یک یا چند عضو خونواده اش رو این جوری مفت و مسلم از دست نداده باشه
از نیمه شب گذشته بود که رسیدیم خونه اش، و اونجا بود که تصویر نصفه نیمه ای که ازش توی راه ساختم، کامل شد
یه مرد به ظاهر خشن با روحی بسیار لطیف ،دیوارهای سالن نشیمن خونه اش نارنجی کمرنگ بودن و به سقف یه دست رنگ آبی بسیار روشن زده بود، کنتراست عجیبی که توی اتاق ها هم با رنگ های دیگه تکرار می شد. اتاقی که من توش خوابیدم زرد و بنفش بود و فردا صبحش که آشپزخونه رو قرمز و سبز دیدم باورم شد که کریمی اصول اولیه هنر نقاشی رو می دونه
کتاب هم زیاد داشت ، عموما شعر بودن ،قدیمی و جدید از حافظ تا سهراب و کلی کتاب هم به زبون کردی
تنها عیبش این بود که مثل بعضی از کردهایی که می شناختم و طی یک ماه بعد از اون شب به شمارشون حسابی اضافه شد همش سعی می کرد ثابت کنه که همه
نویسنده ها و هنرمند ها و چهره های تاریخی ایران رگ و ریشه کردی دارن
کلی بحث کردیم و سعی کردم براش توضیح بدم که اصلا مهم نیست کجایی باشن همین که این میراث رو به زبونی به جا گذاشتن که برای هر دوی ما قابل فهمه کافیه ولی خب اصرار داشت و منم طبق عادت همه حرفامو زدم ولی آخرش کوتاه اومدم و با خنده و شوخی بحث رو تموم کردم
فکر می کنم چهار یا پنج صبح بود که خوابیدم . کریمی گفت هشت صبح بیدارت می کنم که زود بریم ، فردا روز طولانی و سختی رو پیش رو داریم . ولی از ده گذشته بود که بیدار شدیم و تا صبحونه خوردیم و راه افتادیم شد اذون ظهر
قبل از رفتن بچه هاشو دیدم دوتا دختر کوچولوی بسیار زیبا حتما به مامانشون رفته بودن
موقع دور شدن از خونه از پشت شیشه برامون دست تکون دادن و من نمی دونم چرا دلم گرفت
فصل پنجم
از سنندج تا مریوان حداقل دو ساعت راهه یا حتی بیشتر ، ولی یه گروه راننده تاکسی هستن که با پیکانهای فکسنی این مسیر کوهستانی خطرتاک و پیچ
در پیچ رو در کمتر از یک ساعت طی می کنن.
بهشون می گن فالکن
باور نکردنیه سر هر پیچ چشمامو می بستم و می گفتم تموم شد ولی کریمی می خندید و به جای دلداری دادن مرتب از تلفات این جاده صحبت می کرد . با یه جور احساس افتخار و غرور می گفت که تعداد کشته های این مسیر از مسیر تهران/ شمال بیشتره
به راست یا دروغش کاری ندارم، این حس افتخاره لجم رو در می آورد
مرد حسابی به دخترات فکر کن
خلاصه بعد از یک ساعتی که منو پونزده سال پیر کرد بلاخره رسیدیم مریوان،
جاییکه باید
منتظر می شدیم تا یکی بیاد سراغمون و ببرمون عراق
همون جا دور میدون اصلی شهر روی بلوکای سیمانی نشستیم و کریمی تلاش کرد به یکی زنگ بزنه ولی طرف بر نداشت
گفته بود تا برسیم مریوان رابطمون میاد پای تاکسی، ولی خب اونجا نبود
و کریمی با یه جور اضطراب ناراحت کننده ای می گفت
حتما براش مشکل پیش اومده، این آدم سرش بره قولش نمی ره،
پرسیدم:
این بابا دوستتون مریوان زندگی می کنه؟
آره همبین جاست
خب بریم در خونه اش
نه نمی شه خطرناکه، الان اینجا هم که نشستیم خطرناکه ،نصف این شهر لباس شخصی های دولتی ان
از حرفاش یه خورده ترسیدم،اگه می گرفتنم، می گفتم اومدم مریوان گردش، ولی خب دلار و پاسپورت خارجی توی کیفم بود
اینا اگه توی تهران به چیز خاصی دلالت ندارن توی شهری مثه مریوان که چسبیده به مرز حرف دیگه ای می زنن
کریمی هم هی دلداریم میداد
اونو ببین اون ریشوهه اونور خیابون آمار ما رو داره می گیره اینجا اینجوریه
خیلی از برادرای ما رو این مریوانی ها لو دادن
اصلا کارشون آدم فروشیه
نه اینکه کردا آدم فروش باشن ها مریوانی های اصل این کارها رو نمی کنن
این مزدورها رو از شهرستان ها اوردن اینجا خونه زندگی دادن که جاسوسی کنن
استاد ایجاد دلهره بود
نیم ساعتی عین کارگرای ساختمون که منتظر کارفرماشون هستن روی اون بلوکها نشستم و حرص خوردم و کریمی موفق نشد شماره رفیقشو بگیره
اون ریشوهه هم که کریمی می گفت آمار ما رو داره می گیره، یه مدت طولانی بر و بر نگاهمون کرد
جون آقای کریمی پاشو بریم توی یه ساندویچی یا قهوه خونه بشینیم
توی این شهر به ساندویچی و قهوه چیش هم نمی شه اعتماد کرد
حداقل تابلو نیستیم اینجوری
صبر کن یه بار دیگه شماره رو بگیرم
بلاخره بعد از اینکه به کلی از دوستش ناامید شد قبول کرد که از روی اون بلوک ها پاشیم و میدون رو ترک کنیم
یه چرخ کوتاه زدیم و
رفتیم توی یه قهوه خونه نشستیم
اونجا هم باز گوشیشو دستش گرفت و یکی دو بار دیگه زنگ زد ولی هر چی تلاش کرد نتونست با رفیقش ارتباط برقرار کنه و دست آخر گوشی رو با ناراحتی گذاشت توی جیب بزرگ شلوار کردیش و پاشد رفت ، ایستاد کنار پیشخون و شروع کرد با قهوه چی به کردی حرف زدن و هی با انگشت منو بهش نشون داد
بعد از چند دقیقه برگشت و گفت درست شد . کارگر همین قهوه چیه می بردمون. بلده
پس رفیقت چی شد تازه مگه به کارگر این بابا اعتماد داری ،مگه می شناسیش
گفت
نگران نباش ، کریمی می دونه داره چی کار می کنه ، مردم این شهر همه کولبرن
پرسیدم
چی چی بر
کولبر
یعنی چی، کول می کنن ، می برن
نه یعنی مسافر جا به جا می کنن. به اونا که جنس قاچاق هم کول می کنن و میارن می گن کولبر، هر کی کارش رفت و اومد غیر قانونی از مرزه بهش می گن کولبر
توی مریوان هم همه کولبرن
همین نیم ساعت پیش اصرار داشت که نصف مردم مریوان مزدور دولتن حالا می گفت همشون کولبرن
منتظر شدیم تا کولبرمون آماده بشه
فصل ششم
اسمش سامان بود
بیست سالش هم نمی شد، یه صورت گرد سرخ پر از جوش داشت و با لهجه غلیظ کردی حرف می زد
من و کریمی رو آورده بود کنار دریاچه زریوار و منتظر بود تا رفیقش با جیپ برسه و ببردمون لب مرز
دریاچه زریوار زیباس ،محو تماشاش بودم که جیپ رسید
در کمال تعجب یه جیپ سبز نظامی بود، صاف اومد تا توی شکم ما، بعد ترمز کرد ،نزدیک بود پس بیفتم، با خودم گفتم دیدی این کریمی خنگ کار دستت داد
ولی مامور نبود، بلد بود. یعنی نفهمیدم که ماموره یا بلده یا اینکه مامور بلده، چون لباس نظامی تنش نبود ولی مطمئنا ماشین نیروی انتظامی رو ندزدیده بود که باهاش خلاف کنه
دو کلمه با سامان و کریمی کردی حرف زد و رفت نشست توی ماشین
کریمی اومد سمت من و گفت نفری پنجاه تومن می خواد داری؟
گفتم فقط دلار دارم
گفت خوبه صد دلار بده بدم بهش
صد دلار، کمتر از نفری پنجاه تومن می شد ولی راحت قبول کرد و سوار شدیم
سر راه تا لب مرز دو تا ایست و بازرسی بود. نزدیکشون که می شدیم، سامان و کریمی و راننده هر سه تاشون به من می گفتن سرتو ببر زیر صندلی، نبیننت
سرمو می بردم زیر و منتظر می شدم تا راه و باز کنن و بریم
خیلی عجیب بود که هیچکس به جز من سرشو نمی برد زیر صندلی
نتونستم طاقت بیارم و بعد از گذر از پست دوم از کریمی پرسیدم چرا به شماها کاری ندارن فقط من باید سرمو ببرم پایین
چون سبیل نداری
کردستان رو برای یه لحظه با همه وجودم حس کردم، خاک بر سر من که با اینهمه ادعا به ذهنم نرسیده بود که سبیل بذارم. تازه شمار سبیل توی کردستان ایران از عراق کمتره و طی روزهای بعدش چه مصیبتها که از بی سیبلی نکشیدم
بگذریم، مرز پنجون یه قرارگاه کوچیک بود که یه در گنده داشت ولی ماشین توی قرارگاه نرفت ساختمون رو دور زد و ما رو به فاصله پنجاه متر از سربازایی که با اسلحه ایستاده بودن و نگاهمون می کردن پیاده کرد
خب از اون ور برین
از کدوم ور؟
بدون اینکه جواب بده دنده عقب گرفت و رفت
من و سامان و کریمی موندیم وسط سربازا، سامان گفت همین جا باشین تکون هم نخورین چون خطرناکه یهو با تیر می زنن ، من می رم ببینم از این سربازا کدومو می شناسم
اینو گفت و رفت طرف دو تا سرباز که بیرون قرار گاه بودن و به فاصله کمی از هم ایستاده بودن و از مرز مراقبت می کردن.با یکیشون دو سه دقیقه ای حرف زد و بعد به ما اشاره کرد که بریم به سمتش
کریمی زیر لب گفت تو فقط دلار داری؟ ریال نداری نه؟
گفتم نه ریال ندارم
تا رسیدیم ، سربازه با عصبانیت به سامان گفت: این که کرد نیست، غیر قانونیه نمی شه
سامان گفت :پسر خالمه بابا، چی کارش داری بذار بره
سربازه زیر بار نرفت و دوباره گفت:این کرد نیست برام دردسر می شه
کریمی از جیبش یه اسکناس هزار تومنی در آورد که بده به سربازه
سربازه با همون عصبانیت که به نظر ساختگی می رسید گفت:می خوایین تهرونی قاچاقی ببرین هزارتومن می دین
سامان جواب داد تهرونی و کرد نداره که
سربازه گفت نمی شه
من وارد گفتگو شدم و گفتم : قیمت تهرونی چقدره حالا
چار هزار تومن اونم چون پسر خاله سامانی وگرنه بیشتره قیمتش
آقای کریمی چهار هزارتومن بهش بده بی زحمت باهات حساب می کنم
کریمی دست کرد توی جیب گشاد و عمیق شلوار کردیش و از نزدیکای زانوش چند تا دیگه اسکناس هزار تومنی کشید بیرون و داد به سربازه
سربازه تا پولو گرفت، گذاشت توی جیبش و از سر راه کنار رفت و گفت: برین ، برین
سامان دوید و منو کریمی هم دنبالش دویدیم در حالیکه حداقل دو تا سرباز دیگه
داشتن از دور نگاهمون می کردن و از توی قرار گاه هم همه می تونستن سه تا احمق نترس رو ببینن که جلوی چشم مامورها دارن فرار می کنن و می دون به سمت خاک عراق
صد یا دویست متر که از سربازه دور شدیم شنیدم که داد زد ک
گوسفندا کجا فرار می کنین؟ برگردین و گرنه با تیر می زنم
سامان هراسون گفت: بخواب رو زمین بخواب
خوابیدم روی زمین خشک و داغ خاکی
دو دقیقه در اون حالت موندیم تا سامان گفت حالا پاشو دولا دولا دنبال من بیا لای اون بوته ها
به بوته هایی که در فاصله پنجاه شصت متریمون یود نگاه کردم و دنبال سامان رفتم پشت بوته ها
دوباره صدای سربازه اومد که داد می زد: ایست گوسفندا می زنمتون با تیر ها
سامان باز خوابید پشت بوته ها و ما هم به تقلید از اون خوابیدیم
اینبار ده دقیقه ایی در اون حالت موندیم تا سامان دوباره پاشد و گفت: دنبال من بیاین
دیگه سربازه داد نزد و ما چند دقیقه بعدش رسیدیم به یک جاده خاکی، به عرض ده متر و طول بی انتها
توی راه از کریمی پرسیدم: چرا سربازه اینجوری کرد
کریمی با حالت دلسوزانه ایی گفت: بیچاره وظیفه اشه باید داد بزنه ناراحت نشو
سامان دنباله حرف کریمی رو گرفت و با لحنی جدی حرفشو رو کامل کرد و گفت بعضی وقتها تیر هوایی هم در می کنن وظیفشونه
کریمی هم گفته سامان رو تایید کرد و ادامه داد : دفعه قبل همون قسمت رو که می اومدم ،چهارده پونزده بار بهم ایست داد پدرم در اوم
سامان سر تکون داد و گفت: یه دفعه منو اینقدر نگه داشت که شب شد
حتی سر یه همچی موضوعی هم داشتن پز می دادن
از خدا طلب مرگ می کردم که از دست اون دو تا دیوونه نجاتم بده، ولی خوشبختانه خیلی زود و پیش از اینکه خدا به خواسته ام فکر کنه و احیانا هوس اجابت کردن به سرش بزنه، رسیدیم به عجیب و غریب ترین مارکت دنیا
یه بازار، یه مرکز خرید استثنایی با رستوران و کافه همه چیز. یکی از اون جاها که به تصور هیچکس نمیاد مگه دیده باشدش
فصل هفتم
یکی صرافی زده بود یکی دل و جیگر می فروخت یکی نوشابه و کیک اونم نوشابه زمزم وکیکی که جامونده کارخونه های کیک سازی دهه شصت بود یکی هم لباس کردی می فروخت
مغازه های دیگه هم بود و حتی سوغاتی فروشی هم دیدم که تمام سوغاتی هاش همراه با طرح پرچم دولت خودمختار کردستان بود
یه بازار منحصر به فرد، که با تخته پاره و پیت حلبی و برزنت برپا شده بود توی شرایطی کاملا استراتژیک، بین دو تا قرار گاه پلیس مرزی
کریمی برام توضیح داد که بیشتر کسانی که اینجا کاسبی می کنن توی یکی از این دو کشور یا حتی هردوش تحت تعقیبن و اگه پاشون رو بذارن اونور دستگیر می شن واز اون جالبتر اینکه ، کسی اگه اینجا توی این محوطه خلاف کنه در واقع توی خاک هیچ کشوری خلاف نکرده و شامل قوانین مجازاتی نمیشه مگر اینکه پاشو بذاره توی خاک ایران یا عراق و شاکی پیدا کنه
به عبارت واضح تر اگه جلوی چشمای مامورین دو طرف، یکی با چاقو یکی دیگه رو بکشه تا زمانی که این وسط ایستاده هیچکس اقدام به دستگیریش نمی کنه و می تونه تا آخر عمرش همین لا وایسه
قرارگاه پلیس ایران با توری سیمی از جاده جدا می شد ، قرار گاه پلیس عراق ، همون توری رو هم نداشت و کاملا
فرضی بود. کسبه و مشتری ها می دونستن پاشون رو کجا می تونن بذارن که مورد اصابت گلوله قرار نگیرن
در واقع خیلی ها از اون منطقه رد می شدن. کسانی که عموما هر دوتا مرز رو غیر قانونی طی می کردن. ولی قرار من با کریمی این بود که قانونی وارد عراق بشیم
توری های سیمی مرز ایران، قلقلکم می دادن
با خودم فکر کردم اگه برم بچسبم بهشون و انگشتامو از لاشون رد کنم داخل چه اتفاقی می افته ، بعد فکر کردم هیچی
لابد یه سرباز میاد می گه انگشتی هزار تومن بده اگه خواستی می تونی دماغت رو هم از همین لا بکنی داخل و هوای وطن که ده دقیقه اس ازش دور موندی رو تنفس کنی، قیمتش هم برای کردها دوهزارتومنه برا تهرونی ها به معرفت و کرم شون
داشتم با افکار مریضم ور می رفتم که کریمی به یه ساختمون سبز بزرگ که بالای یه تپه خاکی، توی خاک ایران بود، اشاره کرد
به اون ساختمون خیره نشو روتو بکن اینور
ناخوداگاه به برج سبز بالای تپه که گنبد منبد هم داشت نگاه کردم و بعد برگشتم به سمت کریمی و پرسیدم
مسجده؟
نه مال اطلاعاته، بیست و چهارساعته با دوربین از داخلش اینجا رو دید می زنن
حرفش عجیب بود. از پشت همون توری ها به فاصله چند قدمی بدون دوربین هم می تونستنن همون کار رو بکنن دیگه چه نیازی به ساخت برج و بارو بود
به قرارگاه ایرانی ها پشت کردم و به پایگاه عراقی ها خیره شدم . هرچی اطرافش رو نگاه کردم برجی ندیدم. ظاهرا برای اونها مهم نبود که کی توی این ده متری آزاد داره تردد می کنه
چند دقیقه ای گذشت تا کریمی دوباره به حرف اومد و گفت: اینجا یه خورده از دلارهاتو بفروش دینار بخر
فکر خوبی بود ولی تا دست کردم توی کیفم که دلار درآرم دستشو گذاشت روی دستم و سراسیمه گفت:
اینجوری که نه !! یواشکی، همه پولات رو هم در نیاری ها ، اینا ببینن زدن
یه لحظه احساس کردم که همه دارن منو نگاه می کنن آروم دستمو از توی کیفم در آوردم و لبخند زدم و قیافه عادی به خودم گرفتم
سامان رفته بود پای بساط جیگر فروشه و داشت باهاش کردی گپ می زد
کریمی پیشنهاد کرد که ما هم بریم زیر سایه برزنت جیگریه بشینیم و ته بندی کنیم تا حساسیت آدمها نسبت بهمون کم بشه بعد پول عوض کنیم و کم کم بریم داخل خاک عراق
من توی زندگیم تا اون روز جیگر نخورده بودم ، نفرت داشتم . ولی نتونستم به کریمی اینو بگم، با خودم فکر کردم یه سیخ جیگر که کسی رو نکشته ، به جهنم می خورم بره
ولی متاسفانه کریمی جیگر سفارش دادنش هم به آدم نمی برد
شونزده تا سیخ جیگر قرمز بده هشت تا سفید
آب گلومو به سختی قورت دادم و به فروشنده زل زدم که سیخها رو شمرد و گذاشت رو آتیش
آقای کریمی من یه سیخ بیشتر نمی خورم ها
یه سیخ خوردی که اینجوری لاغری دیگه ،بخور برات خوبه ،نفری هشت تا می خوریم
این دوتا جمله رو هم هنوز رد و بدل نکرده بودیم که جیگرکیه سیخا رو از روی آتیش برداشت و همونطور خونچکان کشید لای نون
خدایا منو بکش
اومدم بگم لطفا جیگر منو خوب بپزید که به قول فرنگی ها ول دان بشه ولی زبونم رو گاز گرفتم و با احتیاط دور و برم رو نگاه کردم .برق سبیلها نطق کور کن بود
کاش سبیل داشتم، کاش برای یه دفعه توی زندگیم قبل از اینکه یه کاری رو انجام بدم بهش فکر می کردم .کاش قبل از ورود به عراق سبیل می ذاشتم اون وقت می تونستم ادعا کنم فقط جیگری رو حاظرم بخورم که خودم شکار کرده باشم
ولی خب سبیل نداشتم و مجبور شدم پا به پای کریمی و سامان جیگرای خونی لای نون رو توی دهنم بچپونم و جویده و نجویده قورتشون بدم
بدترین قسمتش اونجا بود که کریمی هی لای نون های جلوی من جیگر سفید می چپوند و می گفت: بخور توی تهران یه همچی جیگری گیرت نمیاد
بعد همین حرف رو با لحن پرسشی در حالی که ابروش رو هم بالا انداخته بود تکرار می کرد
ولی واقعا تهران جیگر اینجوری طبیعی و خوشمزه درست می کنن؟
جواب هم که مشخص بود باید سر تکون می دادم و می گفتم نه والله کجا توی تهران یه همچی جیگری لای نون آدم می ذارن
دلم می خواست بزنم توی سرش و بگم مرد حسابی جیگر خام هر جای دنیا بخوری همینقدر طبیعه دیگه
از مصیبت خوردن جیگر خام که فارغ شدم یواشکی صد دلار از کیفم در آوردم و دادم به کریمی که برام با دینار عوض کنه
بهم گفت همین جا بشین تا بیام
رفت چند دقیقه ای با صرافه چونه زد و پولها رو عوض کرد سامان هم رابط عراقیشو پیدا کرد. یه پسر جوونی بود که شناسنامه هامون رو گرفت و برد داخل قرارگاه. برام عجیب بود که اون آدم حق تردد توی اون منطقه رو داشت بعدش هم زود برگشت و دو سه جمله به سامان گفت و منتظر ما شد. ماموریت سامان اینجا تموم می شد و باید بیست هزارتومنی رو که باهاش طی کرده بودم بهش می دادم گفتم سامان دینار قبول داری؟
پول پوله فرقی نمی کنه
پول رو بهش دادم و باهاش خداحافظی کردیم و به دنبال جوونی که قرار بود ببردمون بیست متر جلوتر در قرارگاه راه افتادیم .
اصلا سر در نمی آوردم از همون دروازه فرضی که تا چند دقیقه قبل اگه پامونو می ذاشتیم تیربارون می شدیم به راحتی گذشتیم و رفتیم نشستیم روی سکوی پشت در قرارگاه عراقی ها
اوج گرمای خورشید بود و عرق می ریختیم
کریمی یه دستمال به بزرگی یه سفره هشت نفره از توی یکی از جیبهای گشادش در آورد و عرقشو پاک کرد ولی من دستمال نداشتم و همونطور خیس به نشستن روی سکو ادامه دادم و خیلی زود نشستن زیر سایه برزنت جیگرکیه هم برام تبدیل به رویا شد
از کریمی پرسیدم : نمی شه این چند قدم رو برگردیم و بریم همون جا توی جیگرکیه بشینیم
کریمی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت تکون بخوریم با تیر زدن
خدایا منو از این دیوونه خونه نجات بده
همین الان اونجا بودیم
در قرار گاه باز شد و یکی از فرمانده ها صدامون کرد داخل
علی-رضا-مهدی
علی-رضا-مهدی
این اسمی بود که منو باهاش صدا کرد اسم خودم در دو قسمت و اسم بابام
از کریمی با شک و تردید پرسیدم:
تنها برم داخل ؟
آره پاشو، بدو تا عصبانی نشده، همونا که توی راه گفتمو بگو
رفتم داخل قرارگاهی که به شدت برام یادآور قرارگاه های بسیج توی ایران بود، یه چیزی شبیه پایگاه شهید بهشتی توی میدون رسالت که یکی دو بار گذرم بهش افتاده بود
توی یکی از اتاقها یه مرد سیبیلو نشسته بود و شناسنامه منو زیر و رو می کرد
وقتی رفتم داخل، شناسنامه رو بست و در کمال تعجب به زبون فارسی پرسید: پاسپورت نداری؟
نه
چرا؟ چون سربازی نرفتی؟
بله به خاطر سربازی
دروغ گفتم و از پاسپورت نیوزلندی ، که توی جدار کیفم مخفی کرده بودم حرفی نزدم سکوت کوتاهی کرد و گفت: کوله ات رو باز کن چیزای توش رو بچین روی میز
کوله رو باز کردم و لباسها و آت و آشغالهای توش رو چیدم روی میز
نگاه گذرایی به لباس مباس ها کرد و گفت جمش کن
همینطور که جمع می کردم سوال کرد:جمال رو از کجا می شناسی؟
از تهران
براش کار می کردی
بله براش کار می کردم
اگه جای جمال بودم هیچوقت به فارسا اعتماد نمی کردم فارس قابل اعتماد نیست
ولی من هستم
برو تا ببینیم
اینو گفت و روی یه برگه ایی که زیر دستش بود مهر زد و تا کرد و داد به من
عین سوالهایی رو ازم کرد که کریمی توی راه گفته بود
در واقع ما از طرف یه نفر به اسم جمال دعوت نامه داشتیم و به همین دلیل تونستیم از اون مرز بریم داخل
دعوت نامه هم همون روز به صورت فکس به دست مامور قرارگاه رسیده بود ولی این جمال هرکی بود خرش می رفت
فقط نمی فهمیدم چطور ما که دعوت نامه داشتیم، خودمون نمی تونستیم بریم داخل قرار گاه و باید برای اون مرحله آخر هم از سامان که یه کولبر ساده بود کمک می گرفتیم
برگه عبور به دست از در اومدم بیرون. کریمی هنوز زیر آفتاب نشسته بود
چقدر طولش دادی نگران شدم
کیفمو گشت. شما چی؟ برگه تون روگرفتین
نه هنوز صدام نکرده ولی مال من کاری نداره هر کی اون تو باشه باهاش رفیقم
بعد صداشو آورد پایین و ادامه داد، اینا خیلیاشون همرزمای سابقم هستن
همون موقع در دوباره باز شد و کریمی بر خلاف من کوله اش رو گذاشت و دست خالی رفت داخل
مطمئن بودم برگه اش رو بلافاصله میدن و میاد. ولی بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم طول کشید ضمن اینکه با رفتنش متوجه یه نکته مهم شدم ، ما روی اون سکو درست روبه روی ساختمون سبز وزارت اطلاعات ایران نشسته بودیم و کریمی که بیست قدم اونطرف تر هول و هراسون به من هشدار داده بود که به ساختمون خیره نشم، بدون اینکه حواسش باشه تمام مدت ، رو به روش نشسته بود
توی اون گرمای 50 درجه، انتظار کشیدن سخت بود .کریمی هم نمیومد بیرون که زودتر بریم. حتما همونطور که خودش گفت هم رزمهای سابقش رو دیده بود و داشت باهاشون دل می داد و قلوه می گرفت
بعد بیست دقیقه یا بیشتر بلاخره اومد بیرون. یه مامور هم همراهش بود، که به زبون کردی و لی با لحنی که تندیش معلوم بود یه چیزایی بهش می گفت
کریمی در حالی که رنگش پریده بود و سر تکون می داد کیفشو برداشت و دوباره رفت داخل
عجب همرزمای عجیب و غریبی
سرمو تکیه دادم به دیوار و برای لحظاتی چشمامو بستم
خدایا من توی عراق چه غلطی می کنم
اینجا همون جاس که هشت سال باهاش می جنگیدیم و از قضا منم توی اون جنگ بودم. پونزده سالم نشده بود ، وقتی که با بابام دعوام شد و برای اینکه حالشو بگیرم رفتم جبهه
سر و جمع چهار ماه و شونزده روز جبهه بودم. یه جاهایی همون اطراف
بار دوم کریمی تنها از در اومد بیرون در حالیکه زیر لب فحش میداد
ولی خوشبختانه برگه ورودش دستش بود. سربازا راهو برامون باز کردن و رفتیم به سمت خروجی قرارگاه
وقتی ازشون دور شدیم از کریمی که هنوز آشفته وعصبانی بود پرسیدم
چی شد آقای کریمی
هیچی موبایلم زنگ خورد
خب بخوره یعنی چی
به در اتاقش زده بود موبایلتون رو خاموش کنید و بیاین داخل
برای یه موبایل زنگ خوردن اینقدر طولش دادن-با شیطنت اضافه کردم- من فکر کردم همرزماتون رو دیدین
این پدرسوخته رو من می شناسم، این بعثی بود زمان صدام، اصلا کرد هم نیست
بیرون قرارگاه یه قهوه خونه بود و چند تا تاکسی پاسات
یه چایی خوردیم و راه افتادیم به سمت سلیمانیه
مسیری که طی کردنش برای کردها و به خصوص کردهایی که سبیل دارن یک ساعت و نیم طول می کشه و برای من چهار ساعت طول کشید
هرگز توی زندگیم اونهمه ایست و بازرسی رو قدم به قدم ندیده بودم
هر ده کیلومتر یک بار
ایست، ایست
نگاهی داخل ماشین می انداختن و بلافاصله منو می کشیدن بیرون و می بردن برای سوال و جواب و تفتیش کوله پشتیم
هر بار که برمی گشتم داخل ماشین افسرده تر از بار قبل به کریمی نگاه می کردم
واون با لبخند به سبیل هاش اشاره می کرد
و من نمی دونستم که تازه دارم قسمتهای خوب و توریستی سفرم رو سپری می کنم و طبل بزرگ هنوز صدا نکرده
به تجربه فهمیدم که توی زندگی نباید روی هیچکس حساب کنم
به خصوص روی اون شخصی که هر روز صبح در آیینه می بینم
فصل هشتم
بلاخره رسیدیم به شهر سلیمانیه، بهشتی که بوی بنزین می داد و تمام کشتزارهای اطرافش سوخته بود
خونه های بهشتی از پشت بلوکهای سیمانی قطور و بلند قابل دیدن نبودن
و دریغ از یک باغچه گل یا یک ردیف درخت زیبا
راننده تاکسی جلوی یه گاراژ پیادمون کرده بود و داشت با کریمی سر پول چونه می زد، احتمالا می گفت:راه دوساعته رو چهار ساعت اومدم، به خاطر این مرتیکه فارس بی سبیل
کریمی هم با لحن تند یه چیزایی می گفت و جوابش رو می داد ،ولی برام مهم نبود، به پسرک ده دوازده ساله ای خیره شده بودم که اونطرف خیابون بنزین می فروخت
دورتا دورش پر از دبه های پر بود . دبه های پلاستکی که به خاطر گرمای پنجاه درجه تغییر شکل داده بودن وبه نظر می رسید که عنقریب آتیش می گیرن
پسرک کله کچلش رو می خاروند و خمیازه می کشید، احتمالا منتظر بود تا برادرش ،پدرش یا مادرش بیان و پست رو
تحویل بگیرن که بره به بازی با دوستاش برسه
ده دلار داری بدی؟
سوال کریمی رشته خیالمو پاره کرد
ده دلار رو که یادم نیست چند دینار می شد دادم به کریمی که بده به راننده تاکسی ودر کمال تعجب متوجه شدم که راننده که تا اون لحظه داشت داد و هوار می کرد ، تعارف کرد و دست کریمی رو پس زد ، کریمی هم که توی داد و هوار کردن لا اقل در این صحنه خودی نشون داده بود و صداش از حد معمول بالاتر رفته بود، حالتش عوض شد و با لبخند به راننده اصرار کرد که پول رو بگیره، عاقبت راننده پول رو گرفت و گذاشت توی جیبش بعدش بلافاصله با هم دست دادن ، روی شونه همدیگه زدن و راننده نشست توی تاکسیش، حتی کریمی براش دست هم تکون داد و دور که شد به من اشاره کرد که بریم.
پس چرا اینجوری کرد رانندهه؟ دل و قلوه دادن آخرش چی بود؟
کریمی گره ای به ابروهاش انداخت و جواب داد: می خواست به پلیس زنگ بزنه، شانس آوردیم
پرسیدم :مگه ما داریم کار غیر قانونی می کنیم الان؟
کریمی به جای اینکه جواب سوالم رو بده ، بعد از یه مکث کوتاه، گفت
ولی کرد نبودا این جاکش ، عرب بود ، کردا زیر حرفشون نمی زنن این بغدادی بود
گفتم: کردی حرف می زد که آقای کریمی
نه لهجه داشت از این عربا بود که مهاجرت کردن کردستان،تا صدام بود کردا می رفتن بغداد کار پیدا کنن حالا از حمله آمریکا به اینور برعکس شده عربا می ان کردستان کارگری، این راننده از اون عربا بود که سالهاست اینجان
توی مسیر کریمی یکی دو بار دیگه باز رانندهه رو فحش داد تا رسیدیم به بازاری که شبیه کوچه مروی بود با عرض بیشتر
مغازه های کوچیکی که پر از جنس های به ظاهر بنجل بودن و چند تا صرافی و سی دی فروشی و آبمیوه ای .
گوشه خیابون یه کتاب فروش بساط کرده بود که کتابهای فارسی هم داشت
، یه فرهنگ زبان کردی به فارسی خریدم و کتاب -قطار به موقع رسید- اثر نویسنده محبوبم هاینریش بل
از این که اون کتاب رو لای معدود کتابای فارسی توی اون بساط پیدا کردم کلی هیجان زده شدم
کریمی نگاهی به کتاب هاینریش بل انداخت
و من با ذوق همیشگی که در مورد چیزای دلخواهم دارم گفتم این یکی از بهترین کتابای هاینریش بله، دو سه بار خوندمش
کریمی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت اگه خوندیش پس برای چی دوباره خریدیش
میتونستم بگم چون دلم خواست ولی برای اینکه احمق جلوه نکنم گفتم: برای شما خریدم که بخونینش. لبخند زد و دستشو دراز کرد که کتابو بگیره، زیر لب فحشش دادم و از خیر کتاب محبوبم گذشتم
آخه چرا من باید برای مسافرپرونی که قاچاقی از مرز ردم کرده کتاب هاینریش بل بخرم
از اون مهمتر چرا باید از عادتای همیشگیم اینقدر پی روی کنم و توی اون شرایط پای بساط کتابفروشها پا سست کنم
از بچگی همینطور بودم
مادرم می گه: هر بار از در کتابفروشی رد می شده با من بدبختی داشته
وای می ایستادم و دستامو سفت می چسبوندم به شیشه کتابفروشی و به کتابا خیره می شدم انگار می خواستم برم توشون
راستش حالا بعد از گذشت سالها می خوام از توی اون کتابها بیام بیرون ولی راه رو گم کردم و مرتب از یه صفحه به
صفحه دیگه و از یه فصل به فصل دیگه می رم
فصل نهم
هوا دیگه داشت تاریک می شد که رسیدیم به کوچه ای که خونه میزبانمون جمال ته اش بود
یه نفر با اسلحه سر کوچه نشسته بود و یه نفر مسلح هم جلوی در خونه
ظاهرا همه چیز هماهنگ شده بود چون راه رو بی دردسر باز کردن
کریمی پیش از ورود به خونه بهم گفت از لحظه ای که وارد این خونه می شی سرت رو بنداز پایین و به هیچکس خیره نشو
ممکنه اولش بفرستنت توی یه اتاق و یه مدت تنها بمونی ،
توی حیاط نرو ، از پنجره اتاق بیرون رو نگاه نکن و هر صدایی هم که شنیدی به روی خودت نیار
اگه خواستی بری دستشویی در بزن از داخل
میزبانمون جمال ، مرد چهار شونه خوش قیافه ای بود با چشمان نافذ. سبیلش به نسبت بقیه کم پشت تر بود و لباس کردیش درست برش خورده بود، اندازه بود و بهش میومد
کریمی و جمال پونزده بار همدیگه رو بوسیدن ، اولش فکر کردم چون خیلی رفیقن اینهمه ماچ و بوسه می کنن ولی بعدش که کریمی با بقیه آدمای دور و بر جمال هم همونقدر ماچ و بوسه کرد فهمیدم که یه سنته، بوسیدن همیشه زیباس حتی بوسه دوتا مرد یا دو تا زن ، اما بدی اون تعداد بوس جدا از اتلاف وقت اینه که حفظ حساب و کتابش سخته، نمی دونی پونزده تا شد یا هفده تا یا خدای نکرده یکی کم اومد و چهارده تا موند
من پشت سر جماعت ایستاده بودم و آدمها بعد از بوس باران کردن کریمی برمی گشتن نگاهم می کردن و باهام
فقط دست می دادن یکی دوتاشون هم با تردید براندازم می کردن
جمال یکی از اصلی ترین افراد حزب کموله بود و اونجا هم یکی از مهمترین خونه های حزب که معمولا جلسات مهمی توش برگزار می شد
داخل خونه هم همه اسلحه داشتن
یکی دو نفر هم صورتهاشون رو پوشونده بودن
خوشبختانه به اتاق انفرادی تبعید نشدم ،جمال چند کلمه ای که باهام حرف زد گفت بشین
توی همون یکی دو جمله فهمیده بود که من خنگ تر از اونم که جاسوس کسی باشم
روزهای بعد که باهم رفیق شدیم بهم گفت،تا دیدمت احساس کردم از خودمونی
هنوز هم نمی دونم چرا چنین احساسی کرده بود ولی توی اون سی وپنج روز بارها کمکم کرد و از مصیبت های بزرگی
نجاتم داد
فصل دهم
من فقط می خواستم از عراق رد بشم و برم اروپا ولی یهو سر از حزب کموله در آوردم و با کسانی دمخور شدم
که تا پیش از اون شناختم ازشون در حد شناخت یه نوزاد پرتغالی از بازیکنان تیم ملی فوتبال ایران بود
موقع جنگ شنیده بودم که کموله ها سر می برن و پوست می کنن، شنیده بودم که یکیشون به تنهایی از پس یه پادگان بسیجی برمیاد. شنیده بودم که یه کموله با یه تیکه سیم سر شصت تا بسیجی رو نصف شب توی یه خوابگاه بریده بدون اینکه کسی تکون
بخوره و کسی بیدار بشه
شنیده بودم ، سر فارس هایی رو که می برن با جعبه پست میکنن در خونه ها شون
اما دور تا دور اتاقی که توش نشسته بودیم پر از کتاب بود
یه ضبط صوت و چندتا کاست موسیقی سنتی هم روی تاقچه بود
با اینکه همه کرد بودن به احترام من با هم فارسی حرف می زدن
و اگه یکیشون به کردی چیزی می گفت یکی دیگشون، فارسیشو برای من تکرار می کرد
عموما هم سخنورهای بدی نبودن و با اینکه بحث سیاسی می کردن ولی گفته هاشون شیرین بود و به دل می نشست
هیچ نشونه ای از خشونت در اون آدما نمی دیدم و اگه به خاطر اسلحه ها و سبیل ها نبود می تونستم فراموش کنم که توی کردستان عراق و پایگاه حزب کموله هستم
نیم ساعت که نشستیم چند تا سینی غذا اومد داخل اتاق، آبگوشت با نون لواش
گفتم می تونم دستامو قبل از غذا بشورم ، یکیشون پاشد راهنماییم کرد تا در دستشویی و همون جا ایستاد که دستامو بشورم. شیر آب رو با فشار باز کردم ودستامو شستم بعدش یه مشت اب هم به سر و صورتمم زدم و داشتم همونطور که شیر باز بود توی ایینه به ته ریش دو روزه ام فکر می کردم و تیغ که یادم رفته بود بیارم که مرد محافظ اشاره کرد آب رو الکی هدر نده
اولش جا خوردم ولی بعد فهمیدم که شهر سلیمانیه مشکل آب داره و سهم هر خونه از آب فقط هفته ای یه مخزنه نه چندان بزرگه که باید جواب آشامیدن و شستن و طهارت و حموم یک خونواده رو در طول هفته بده
وقتی برگشتم داخل اتاق دیدم هنوز هیچکس به غذا دست نزده و منتظر من هستن
خجالت زده نشستم و با نشستنم همه شروع کردن به تیلیت کردن آبگوشتها
نمی دونم شام رو تا آخر خورده بودیم یا نه که برق رفت
به کریمی گفتم : چه جالب اینجا هم برق می ره
جمال توی تاریکی خنده بلندی کرد و جواب داد نه اینجا برق نمی ره، برق میاد. چون هر خونه فقط روزی چهار ساعت سهم برق داره و شما خوش شانس بودین که ساعت وصل برق رسیدین
دقایقی بعدش وقتی سفره جمع شد ، جمال به من و کریمی پیشنهاد داد که از خونه بریم بیرون و توی یه ناوی بشینیم چون ناوی ها معمولا ژنراتور دارن
من نمی دونستم ناوی چیه تا وقتیکه رفتیم توی یکیشون و نشستیم. اسمش ناوی مهندسین بود
یه بار خلوت که دو سه جور مشروب بیشتر نداشت و از موسیقی بلند و شلوغی و رقص هم خبری نبود
در دوره صدام این بارها بنا به کیفیت و امکاناتشون نامگذاری می شدن
ناوی دکترها بود ، ناوی سرهنگ ها ، ناوی سربازها
در اون دوره یک افسر ساده نمی تونست و اجازه نداشت که پاشو توی ناوی سرهنگ ها بذاره و یک سرهنگ هم نمی تونست بره داخل ناوی سرتیپ ها
دکتر از مهندس بالاتر بود و مهندس از خیلی های دیگه
اما با سقوط صدام اون قوانین باطل شد و ناوی ها به عرق فروشی های کم مشتری تبدیل شدن
جمال برام توضیح داد که یه زمانی برای مردم معمولی این شهر تخیل و رویا بود که بتونن پاشون رو توی این ناوی ها بذارن، هر شب برنامه رقص و آواز برای مهندسین و خونواده هاشون به پا بود و فقرا دور و بر می پلکیدن و حسرت می خوردن
اما دیگه دوره ناوی ها به اون شکل سر اومده و مردم ترجیح می دن که مشروب ارزون بخرن و هر جا عشقشون کشید بخورن
فصل یازدهم
گاهی دل آدم برای چیزهای کوچیک تنگ می شه، یه تخت خواب معمولی کنج اتاق و دریچه کولری که ازش باد سرد میاد و پتویی که ملافه اش تازه عوض شده و می تونی نوک دماغ یخزدتو بکنی زیرش
...
شب اول اقامتم، در خونه کوموله ها، توی یه اتاق بزرگ و خالی از اسباب و وسایل به سر شد. کولر کار نمی کرد چون برق نبود. به جای متکا و لحاف و تشک هم دو تا پتوی زبر و زمخت سربازی بهم دادن که یکشو پهن کردم روی موکت کف اتاق و دومی رو لوله کردم و گذاشتم زیر سرم
کریمی اولش رفت اتاق جمال و نیم ساعتی اونجا بود ولی بعد برگشت توی همون اتاقی که من بودم، کنار در دراز کشید ...تا سرش رو گذاشت روی پتوی لوله شده خودش خوابش برد
اون دلش برای باد کولر و پتوی تازه ملافه شده تنگ نبود ولی من مثه شاهزاده نخودی همش توی جام لولیدم و تا صبح خوابم نبرد
ساعت هفت یا هشت بود که یکی در اتاق رو زد. کریمی همونطور که بی مقدمه خوابش برده بود بی مقدمه هم از جاش پرید و در رو باز کرد .توی اینجور مواقع من معمولا پونزده بار کش و قوس می دم به بدنم و هی می پرسم کیه که شاید یه فرجی بشه و نیاز نباشه تا دم در برم ولی کریمی مثه یه سرباز آماده به خدمت بود.
پشت در یه مرد جوون عینکی بدون سبیل و لباس کردی ایستاده بود- یه پیرهن کرم رنگ تنش بود و یه شلوار پارچه ای خاکستری هم پاش- یه سینی هم توی دستش بود،چای و نون و پنیر.
گل و از گل کریمی شکفت ، دو سه کلمه کردی گفت ، بغلش کرد و پونزده بار بوسیدش
من نگران سینی بودم که زیر فشار بوسه ها از دست مرد تازه وارد نیفته
اسمش کمال بود. کریمی طوری معرفیش کرد و مقامش رو بالا برد که از اینکه چرا برای دو تا آدم عاطل و باطل چایی آورده سر در نیاوردم با خودم گفتم بی خیال حتما خیلی با کریمی رفیقه
ولی کم کم از لابه لای حرفاش فهمیدم که انگلیسی هم بلده و عنوانش توی حزب یه چیزی مثه گفتگوگر بین المللی یا مثلا دبیر امور خارجیه
شاید به همین دلیل هم سبیل نداشت، دلش نمی خواست که هنگام مذاکره با آدمهای بی سبیلی که دنیا رو می گردونن و تعدادشون خیلی بیشتر از سیبیلوهاست احساس بیگانه بودن کنه.هرچند که به نظرم بعد از فروپاشی کمونیسم دیگه سبیل با گفتگوهای بین المللی در تضاد نیست و هر سیاستمداری می تونه یه دونه پشت لبش بذاره
و نگران هیچی نباشه
کمال حتی راحت تر از جمال با من گرم گرفت و بعد از کمی خوش و بش گفت: ما شنیدیم که شما روزنامه نگارهستی ؟
بدون فکر کردن جواب دادم
آره روزنامه نگارم چطور مگه؟
ما به آدمهای آگاه مثل تو نیاز داریم
داشتم پنیر لای نون می ذاشتم که برق از سه فازم پرید
چه نیازی؟
اینکه یه چهره درست از کوموله ها ترسیم بشه. حتی از کردها هم همینطور
شوخی می کرد یه حزب قدیمی و شناخته شده مثه حزب کوموله و یه ملت چندین و چند میلیونی چه نیازی به یه روزنامه نگاری داشتن که از سر اجبار، محض پرداخت قبض آب و برق و اجاره خونه روزنامه نگار شده، یه روزنامه نگار که بزرگترین کارش معرفی راک استارهای دهه هفتادی بوده. با اینکه مسیر فکریم درست بود و داشت خوب هدایتم می کرد زبونم یه جور دیگه توی دهنم چرخید و با من و من گفتم: خب... البته...درسته... تصویری که از شما هست باید تصحیح بشه
من خودم تا دیشب قبل از اینکه با آقا جمال سر یه میز بشینم و حرف بزنم خیال می کردم کوموله ها سر می برن و از تمدن بویی نبردن
حالا چه جور کمکی ازم می خوایین
کمال طوری نگاهم می کرد که انگار با سردبیر گاردین طرفه ، شرح احوال خلاصه شده ای از زندگی کوموله های ایرانی در عراق برام گفت و ادامه داد
ما دنبال آدمهایی می گردیم که به رسانه های غربی دسترسی داشته باشن و صدامون رو به گوش همه برسونن، ما اینجا به کلی از دنیا جدا شدیم و پرت افتادیم، سپاه پاسداران ایران هنوز هم نفوذی می فرسته و بچه های ما رو ترور می کنه ، ما هم که سالهاست دست از خشونت کشیدیم و جوابی براشون نداریم، تنها چاره کار ، دادگاهی کردن دولت ایرانه که اونم در شرایط فعلی ممکن نیست
کمال همینطور حرف می زد و من همچنان با خودم کلنجار می رفتم که یعنی چه چیزی در من دیده که فکر می کنه می تونم از پس انجام یه همچی ماموریتی بر بیام، من بر حسب قضا و قدر و مقدار زیادی هم حماقت توی اون خونه بودم و قصد داشتم با اولین پرواز از سلیمانیه برای همیشه خارج بشم ولی کمال جدی جدی داشت استخدامم می کرد. یاد کتاب تن تن و پیکاروها افتاده بودم و خودم هم با حرفای نسنجیده سرعت این استخدام رو بالا می بردم . از طرفی می تونستم هر قولی بدم و بزنم به چاک، کی به کیه اونا هم از یه فارس مطمئنا توقع زیادی نداشتن
ولی از طرف دیگه منصفانه نبود که اون میزبانان خوب رو سر کار بذارم ضمن اینکه از میزان هوشمندیشون هم اطلاعی نداشتم و خلاصه ضریب خطا بالا بود
توی ذهنم ، موضوع رو همینجور سبک سنگین می کردم و دنبال یه راهی می گشتم که بدون نا امید کردن کمال و با حفظ ادب و البته رعایت احتیاط بگم که من روزنامه نگار بخش فرهنگی نشریات بودم و قصد دارم همین امروز بلیط بخرم و در اسرع وقت مزاحمت رو کم کنم که یهو شوکه شدم
کمال وسط صحبتهاش گفت
برای شما که با بی بی سی کار می کنی خیلی آسون تره که بتونی صدای ما رو به گوش دنیا برسونی
اون موقع هنوز تلویزیون بی بی سی فارسی راه نیفتاده بود و همکاری من با شبکه بی بی سی انگلیسی محدود می شد به مستندی که درباره ایران ساخته بود. مستندی درباره تهران که من حضوری کاملا اتفاقی در اون داشتم و جالبتر اینکه در اون ایام هنوز پخش هم نشده بود و درمرحله تدوین بود
حسابی جا خوردم ولی قبل از اینکه فکرم بره هزارجا و هزار جور تئوری توطئه رو بررسی کنم، فهمیدم که کوموله ها به اندازه وزارت اطلاعات ایران از جیک و پوک همه خبر ندارن و ماجرا همش از داییزاده عزیز و کریمی بی مغز آب می خوره
بعد از اومدن و رفتن فیلمسازای انگلیسی بی بی سی به خونه ما، مادرم پز پسرشو، به دایی و زن دایی عزیزم داده بود اونا برای پسرخودشون تعریف کرده بودن و پسرشون چربترش کرده بود و برای خواهر کریمی گفته بود خواهره برای برادره نقل کرده بود برادره هم شب قبل توی اون نیم ساعتی که با جمال گذروند یادش افتاده بود و به اون گفته بود . جمال هم به کمال گوشی رو داده بود که این یارو رو که با کریمیه بپا، ممکنه بشه کشیدش توی باغ... و حالا من که می خواستم آروم و بی سر و صدا فلنگ رو ببندم و برم اروپا و باقی عمرم رو به یه کار آبرومند، دور از روزنامه نگاری همراه با تماشای فوتبال و مشارکت در کنسرت های روباز و رو بسته موسیقی بگذرونم در مرکز توجه حزب کوموله قرار گرفته بودم
فصل دوازدهم
گاهی احساس می کنم که ما هممون مثه توپ فوتبالیم، نه بیشتر ، نه کمتر
زندگی باهامون بازی می کنه ، شوتمون می کنه، پاسمون می ده، باهامون روپایی می زنه و استوپ سینه می کنه
ما هیچ کاره ایم، یه باد خالی که به سوزنی در می ره
هنوز حرفهای کمال با من تموم نشده بود که جمال هم به ما پیوست
این سران حزب ظاهرا زیاد هم پر مشغله نبودن چون تا کریمی پیشنهاد داد که بریم سر قبر شهدای کوموله در سلیمانیه هر دو قبول کردن
من سر قبر پدرم هم تا حالا نرفتم چه برسه به شهدای کوموله ، ولی مگه چاره دیگه ای هم داشتم
با حفظ همه تدابیر امنیتی و رعایت جوانب ادب با صدای ته حلقی پرسیدم: می شه من اول برم یه آژانس هوایی فیمت بلیط ها رو چک کنم بعد بریم قبرستون
نه اول می ریم قبرستون
یه پاترول اومد دم در و همگی رفتیم و سوارش شدیم ، خیابونها خلوت بود ولی احتیاط بیش از حد راننده و عدم و جود چراغ قرمز و پیچیدن ماشین ها به چپ و راست بدون راهنما زدن حسابی از سرعتمون کم کرده بود و با اینکه مسافت زیادی تا قبرستون نبود ولی نیم ساعتی توی ماشین نشستنیم. توی اون نیم ساعت با کمال، بحث کتاب پیش اومد ، سر یه جمله ای که من بر حسب تصادف از میلان کوندرا نقل کردم- این عادت احمقانه که با هر جور آدمی که طرف باشم ، از دلمشغولی هام دست نمی کشم- در نهایت تعجب متوجه شدم که هم کمال و هم جمال هر دو کتابخون های قهاری هستن و هر چند سلیقه کمونیستی دارن
ولی از ادبیات روز جهان هم غافل نیستن
کمال حتی اسم کتاب رو که جهالت ترجمه شده یادداشت کرد که بگه براش بفرستن!!!
هر دو شون کتاب دیگه ای از کوندرا به اسم بار هستی رو خونده بودن ولی بحث به این کتاب محدود نشد و تا مرز ادبیات معاصر آمریکا پیش رفت.
با پدیدار شده نرده های قبرستون از بحث شیرین کتاب خارج شدیم و برگشتیم یه موضوع شهدای کوموله و ترورهای سپاه پاسداران
یه قبرستون معمولی بود که روی تپه های کوچیک بنا کرده بودن و از لابه لای هر مجموعه قبر که می گذشتیم
یکی دو قبر رو نشون می دادن و می گفتن کوموله بود
گاهی هم قصه های عجیب و غریبی تعریف می کردن که بیشتر شبیه افسانه بود
مثلا سر یکی از قبرها توقف کردن و گفتن این آدم که قبرش اینجاس برای اینکه مجبور نشه بچه های حزب رو لو بده رگش رو با رنده آشپزخونه زد و مرد اما برادرش خیلی از این شیوه خودکشی سرافکنده شد و اصلا سر
قبرش نمیاد
خب ، چه مدلی باید خودکشی می کرد که کسی رو لو نداده باشه و برادره رو هم سرافکنده نکنه؟
با گلوله. باید می رفت زیر شکنجه و لو نمی داد، مرد که با رنده آشپزخونه خودکشی نمی کنه
عجیب بود همون آدمهایی که تا چند دقیقه قبلش در باره میلان کوندرا حرف می زدن حالا طوری صحبت می کردن که موهای پس گردنم سیخ می شد و با هیچ منطقی نمی تونستم جوابشون رو بدم
قبر دیگه ای بود متعلق یه یه سرباز کوموله که می گفتن سپاهی ها برای اعتراف گرفتن ازش توی اسید انداختنش و شناسایی جسدش فقط از روی زخم عمیقی که پشت آرنج دستش داشت و اسید سوخته نشده بود میسر شد
اما ماجرای بازدید از قبرستون به گشت و گذار و یافتن قبرهای پراکنده ختم نشد
تا قبل از اون روز فکر می کردم که فقط جمهوری اسلامی با عدد هفتاد و دو پیوند خویشاوندی داره، ولی وقتی
رسیدیم به قطعه هفتاد و دو شهید از تعجب شاخ در آوردم
در جریان بمباران شیمیایی حلبچه هفتاد و دو نفر از سران احزاب مختلف کرد که در اون شهر و در اون روز نشست داشتن کشته شدن
همین موضوع تئوری دست داشتن صدام با دولت ایران بر سر پاکسازی مخالفین دو دولت رو تقویت کرده بود و جمال و کمال و کریمی هر سه متفق القول بودن که این بمباران با اطلاع دولت ایران انجام شده و هدف فقط ناکار کردن این احزاب بوده
قبر برادر کریمی هم در بین اون هفتاد و دونفر بود و جمال مرثیه ای طولانی در رسای مردانگی و شرف برادر کریمی ایراد کرد
من به دلیلی که هنوز هم ازش سر در نمیارم شروع کردم به شمردن قبرها و متوجه شدم که هفتاد و پنج تاس ولی جرات نکردم بگم چون اونا مرتب در باره هفتاد و دو نفر حرف می زدن، برام عجیب بود که بزرگان حزبی که تشکلشون بر مبنای اندیشه مارکسیستی شکل گرفته چرا پابند این عدد هفتاد و دو هستن
هیچکدومشون فاتحه نمی خوندن فقط سر بعضی قبرها می نشستن و لحظه ای سکوت می کردن، منم با تبعیت از اونها سر قبر چند نفر که خب طبیعتا نمی شناختمشون نشستم و سکوت کردم
از قبرستون که اومدیم بیرون جمال پیشنهاد داد که بریم نهار کباب بخوریم ولی کمال کار داشت و بعد از کمی گفتگو قرار شد که راننده، اون رو ببره و من و جمال و کریمی بریم پیاده
روی در شهر و بعدش ناهار
موقعیت خوبی بود که دوباره سراغ آژانس هوایی رو بگیرم و بلیطم رو ردیف کنم و بزنم به چاک
بی خبر از اینکه خرید بلیط هواپیما در سلیمانیه لزوما به معنی پرواز هواپیما در روز قید شده روی بلیط و همینطور اجازه ورود به طیاره و خروج از کشور نیست
فصل دوازده + یک
من خیلی خوشحالم از اینکه نصف عمرم رو خوابیدم
چون نصف دیگه رو واقعا حروم کردم
...
مولوی هم کرد بود مگه نه؟
چند دقیقه ای بود که تلاش می کردم گوشت نپخته و سفتی که لای نون بود رو بجوم
کریمی باز هم ده، پونزده تا سیخ کباب سفارش داده بود و داشت چنان از کبابای کردستان تعریف می کرد که نپرس
کباب فروشه سیخ کباب ها رو که در واقع فقط تکه های قلمبه سلمبه گوشت بود، توی تشت خون آبه گذاشته بود و دقیقه ای یکبار با یه تیکه مقوا، هزاران مگسی رو که روی گوشت ها می نشستن می پروند
اگه بگم اون گوشت ها رو می پخت دروغ گفتم ، هر سیخی رو که بر می داشت کمتر از یک دقیقه روی آتیش می ذاشت. اونم فقط برای اینکه سطح گوشت خونی نباشه، بعد همون جور خام می کشیدش لای نون و رنگ نون مثه باندی که از روی زخم باز شده قرمزمی شد
کریمی هم دوباره اون رگش زده بود بالا و هی می پرسید ، واقعا توی تهران یه همچی کبابی گیر میاد ، نه واقعا می گم یه همچی کبابی خوردی تا حالا، اونجا همه چی غیر طبیعیه ، کباب واقعی اینه ...بخور...بخور...از دست می دی
در همین حیص و بیص جمال که داشت آروم غذاشو می خورد بدون مقدمه پرسید
از مشاهیر کردستان کسی رو می شناسی؟
اومدم بگم شهرام ناظری و کامکارها که خوشبختانه لقمه کبابی که توی دهنم بود اجازه نداد حرف بزنم و خیلی زود فهمیدم منظور جمال کلا یه چیز دیگه اس
با یه مکث کوتاه سوالش رو تکمیل کرد و گفت:مولوی کرد بوده مگه نه؟
لقمه رو با فشار و بدبختی قورت دادم و با چشمای گشاد شده گفتم
نه با با ، فارس بوده، البته ترکها و تاجیک ها و افغان ها هم می گن که مولوی متعلق به اوناس ولی خب شعرهاشو فارسی نوشته، مهم همینه دیگه، مگه نه؟
نه، مهم نیست به چه زبونی نوشته، ترکها و افغانها هم بیخود می گن، مولوی مال اونا نیست. مولوی کرد بوده ، مدارکی هم هست که نشون می ده مال این آب و خاکه
چه مدرکی ، شناسنامه اش پیدا شده؟
نه یه شعر به زبون کردی داره، اگه کرد نبود که شعر کردی نمی تونست بگه
جمال جان یه چیزی می گی ها ، هزاران هزار بیت هم به زبون فارسی داره این که دلیل نمی شه
جمال سگرمه هاشو کشید توی هم و با اطمینان گفت: مرد حسابی اگه کرد نبود همون یکدونه شعر کردی رو هم نمی تونست بگه، می تونست؟
کریمی در حالیکه سیخ سوم یا چهارم رو لای نون کشیده بود، حرف جمال روتایید کرد و گفت که به عقیده اون هم کسی که کرد نباشه دلیل نداره حتی یه دونه هم شعر کردی بگه
من در اقلیت قرار داشتم و نمی تونستم بگم باید راجع به مرجع و منبع اون تک شعر تحقیق کرد
ضمن اینکه آدم ناسیونالیستی هم نیستم . بنابراین با خودم فکر کردم خب کرد باشه چه عیبی داره که مولوی کرد باشه ، اصلا اسکاتلندی باشه یا سرخپوست
مهم شعرشه که عمده اش به زبون فارسیه
برای اینکه بحث به درازا نکشه و به جدل ختم نشه ابرویی به نشونه عدم دانش کافی- برای پی گیری موضوع -بالا انداختم و به جویدن لقمه دوم از حیوان نپخته مشغول شدم
چند ثانیه ای به سکوت گذشت تا جمال دوباره نطقش گل کرد
فردوسی خیلی حرومزاده بوده، کل تاریخ رو تحریف کرده
مستاصل از جویدن بیهوده گوشت خام و جا خورده از کلام بی مفهوم جمال نگاهش کردم و با اشاره سر پرسیدم چرا؟
چون ضحاک شاه خوبی بوده ، ضحاک کرد بوده و در اورامانات پادشاهی می کرده، کاوه آهنگر یه شورشی بی سرو پای فارس بوده که میاد به جنگش و با کلک قدرت رو ازش می گیره
ضحاک مار روی دوشش نداشته کاوه آهنگر داشته، اونم نشان مار ، مار واقعی که نه
کریمی هم با دهن پر وارد بحث شد و گفت احمد شاملو رو که همه قبول داریم دیگه ، شاعری بزرگتر از اون نداریم، شاملو از فردوسی متنفر بود، به دلیل همین تحریف تاریخ و نادیده گرفتن کردستان ، شاملو تنها کسی بود
که جرات کرد ، دروغ های فردوسی رو رو کنه
خدایا منو نجات بده اینا همون آدمان که توی ماشین از میلان کوندرا حرف می زدن، توی قبرستون از خودکشی با رنده الان هم دارن این مزخرفات رو می گن،
خیلی دلم می خواست بگم که اولا این حرفا قدیمیه ثانیا با تموم احترامی که برای بعضی از کارها و نوشته های شاملو قائلم ولی گیر دادنش به فردوسی و سعدی فقط برای این بود که اسم خودشو بندازه سر زبون ها و گفته هاش هیچ ریشه و اساس تحقیقی نداشت
ولی نگفتم و خودمو کنترل کردم. سرمو انداختم پایین و بدون اینکه تایید یا تکذیب کنم به لقمه سوم پرداختم
من اون آدمها رو نمی شناختم ، شاید داشتن سر به سرم می ذاشتن که ببینن چند مرده حلاجم و توی سرم چی می گذره
....
بلاخره کبابخوری با اعمال شاقه تموم شد و جمال دست از سر ادبیات ایران و تقسیم بندی جغرافیاییش برداشت
و دوباره شد معاون حزب کوموله، با موبایلش به یکی دو نفر زنگ زد و گفت که باید از همون جا یه راست بره
اردوگاه
قبل از رفتن تاکید کرد:
شما حالا برگردین خونه اگه بتونم منم شب میام و دوباره می بینمتون
بهترین موقعیت بود که برم و بلیط هواپیما بخرم ، کریمی اصرار داشت که یکی دو جای دیدنی دیگه از شهر سلیمانیه رو نشونم بده ولی من زیر بار نرفتم و مجبورش کردم که یه آژانس هوایی پیدا کنیم
فصل چهاردهم
زندگی یک تله بزرگه که روی زمین پهن شده. تا وقتی سرت پایینه و به دونه های کوچیک نوک می زنی، کاری به کارت نداره اما به محض اینکه هوس کنی بپری، بندها به پات گره می خورن و هر چی بال بال بزنی به جایی نمی رسی
آژانس هوایی یه مغازه کوچیک هفت یا هشت متری بود با یه میز چوبی و دو تا صندلی که اگه بخوام خوب توصیفش کنم، باید بگم شکل کوچیکترین بنگاه های ملک و املاک در جنوب شهر تهران بود
پشت میز یه زن میون سال نشسته بود که فارسی خوب حرف می زد
لندن که نه، از اینجا پرواز نداره...بذار ببینم ...آهان...پنجشنبه یه پرواز هست به آمستردام ...می خوای ؟
تازه یکشنبه بود ولی چاره ای نداشتم قیمتش هشتصد دلار بود نه یه دلار بالاتر نه یه دلار پایین تر... اکونومی و بیزینس کلاس و فرست کلاس هم نداشت
گفت پول رو با پاسپورتت بده فردا عصر بیا بلیط رو بگیر...پول و پاسپورت رو دادم و بدون اینکه حتی یک تیکه کاغذ بگیرم از در اومدیم بیرون...بیرون در به کریمی گفتم چرا بهمون رسید نداد
کریمی خندید و گفت لازم نیست شناختت دیگه!!! فردا میای بلیط رو می گیری
احساس بدی داشتم آژانسش به قدری قلابی به نظر می رسید که باور نداشتم فردا هم همون جا باشه
یه خورده که پیاده رفتیم دیدم تا فرداش طاقت نمیارم
من برمی گردم رسید بگیرم
رسید برای چی میخوای ، فردا بیا یه دفعه بلیط رو بگیر دیگه
نمی تونم، پاسپورتم هم دستشه می ترسم
برگشتم همون جا و با عذر خواهی فراون، از زنه خواستم که رسید بهم بده. اونم از توی کشو یه دسته قبض نو که هیچ برگی ازش کنده نشده بود درآورد و رسید دستی نوشت و داد بهم
کریمی که انگار از کار من خوشش نیومده بود شروع کرد از امانت داری و درست کاری کردها حرف زدن
اجازه دادم خوب حرف هاش رو بزنه و بعد خواهش دومم رو کردم
آقای کریمی امکانش هست که من دیگه امشب مزاحم دوستان شما نشم و برم مسافرخونه ؟
خندید و جواب نداد، دوباره با حالتی جدی تر پرسیدم
امکان داره که من امشب برم مسافرخونه؟
نه، اماکنش نیست، تو مهمون مایی
آخه بده آقای کریمی ، من می تونم از پس خودم بربیام
نه، اینجا نمی تونی من مسئولیت دارم
چه مسئولیتی؟
که تو بری برسی
بابا تا اینجاش هم مدیونتم باقیشو خودم درست می کنم
نمیشه ، تو به ما پول دادی که از سلیمانیه بفرستیمت بری
برق از سه فازم پرید، طبق گفته داییزاده عزیز، کریمی از ماجرای هفتصد دلاری که داده بودم بی خبر بود و محض رضای خدا و به توصیه خواهرش منو آورده بود اینجا
چه پولی آقای کریمی؟
همون پونصد دلار که داده بودین به خواهرم دیگه
دوزاریم افتاد داییزاده دویست دلار دیگه از پول رو برای خودش برداشته بود و برای لو نرفتن ماجرا اون سناریوی احمقانه رو چیده بود و کریمی با رسوندن من ، فقط داشت به وظیفه اش عمل می کرد ، و تازه اون پولهایی رو هم که توی راه ازم گرفته بود رو نباید می گرفت. هنوز توی شوک این قسمت بودم که جملات بعدی کریمی کار رو سخت تر کرد
مبادا به جمال بگی که من ازت پول گرفتم ها ، تو تا وقت رفتنت به جمال احتیاج داری ضمن اینکه من تو رو به عنوان دوست خبرنگارم که مشتاقه راجع به وضعیت کردستان و کوموله ها بدونه آوردم اینجا
عجب پازلی، ولی داشت تکمیل می شد تمام اون مدت فکر می کردم چقدر همه اینها، آدمهای خوب و بی توقعی هستن، چه مهمون نواز و مهربونن، چقدر کریمی انسان شریفیه بدون چشم داشت داره بهم کمک می کنه. کوتاه نیومدم و با شنیدن این قصه حتی مصمم تر شدم و به کریمی گفتم به هیچ وجه نمی خوام برگردم خونه کوموله ها مگه دقیقا بدونم چه نیازی به جمال دارم
یه چایی فروشی همون جا سر راهمون بود ، نشستیم روی چهارپایه های چوبیش و چایی سفارش دادیم، چای سیاه غلیظ، توی استکانهای کمر باریک که تا نصفه پر از شکر بود
کریمی برام توضیح داد که در سلیمانیه اگه پارتی کلفت نداشته باشم آب هم نمی تونم بخورم و هر لحظه ممکنه به جرم جاسوسی یا بدتر از اون ارتباط با تروریست ها دستگیر بشم و بهترین راه برای من اینه که تا پنج شنبه بشم خبرنگاری
که علاقه مند مسائل کوموله هاست و بعد از اون برم رد کارم
باور نکردم ، گفتم این همه فارس میاد سلیمانیه همشون به جرم جاسوسی دستگیر می شن مگه؟
قضیه تو فرق می کنه، اونا میان موبایل و آشغال پاشغال می خرن و برمی گردن ایران، تو از این ور اومدی می خوای بری اونور، یه پارتی حسابی نیاز داری، حزب کوموله توی سلیمانیه خیلی نفوذ داره
ضمن اینکه مسئله آبروی منم هست
جالب اینجا بود که در حالیکه از من خواهش می کرد دروغ بگم و داشت سر رفقای کوموله اش هم کلاه می ذاشت باز هم تبلیغ حزب رو می کرد و انگار بدش نمیومد که من رو واقعا به حزب علاقه مند کنه
آقای کریمی شما خودت هنوز برای حزب کار می کنی
جواب داد:اصلا و ابدا
چرا؟
من چند سال زندان بودم، حالا هم بچه کوچیک دارم. باید یکیشو انتخاب کنم یا زن و بچه و زندگی یا حزب. اونقدر قوی نیستم که حزب رو انتخاب کنم ،ولی کاش می تونستم
پرسیدم : هیچکس توی حزب زن و بچه نداره؟
چرا دارن ولی یا سالهاست ازشون بی خبرن یا اگه آوردنشون اینجا با فلاکت و بدبختی دست و پنجه نرم می کنن. من توی سنندج زندگی خوب آرومی دارم، نمی خوام خرابش کنم
چایی رو خوردیم و برگشتیم خونه کوموله ها. قبل از رسیدن یه سری اطلاعات ضروری راجع به حزب و آدمهاش از کریمی گرفتم و خودم رو برای نقش جدیدم توی سه چهار روز بعدش در میون کوموله ها آماده کردم
با خودم فکر کردم ، مهم نیست، نهضتی که علمدارهاش جمال و کمال باشن قابل تحمله. با یه مشت مرتجع عقب افتاده که طرف نیستم، اینا افکار سوسیالیستی و ناسیونالیستی دارن ولی لاقل چهار تا کتاب هم خوندن و می شه بهشون اعتماد کرد
در اون لحظات فکر می کردم زندگی در خونه کوموله ها سخته، ولی اتفاقاتی که طی روزهای بعد برام افتاد ثابت کرد که به کلی اشتباه می کردم و معنی کلمه عراق رو درک نکرده بودم
فصل پونزدهم
من از وقتیکه یادم میاد از زندگی فرار کردم
راه بهتری برای زندگی کردن نمی شناسم
...
و گاهی دروغ همونقدر مشکلات رو حل می کنه که حقیقت
من برای هیچکدوم بیشتر از اون یکی ارزش قائل نیستم
عتیقه می خری؟
نه مرسی؟
بخر ضرر نمی کنی؟
نه ممنونم؟
بهت می گم بخر، خودت نمی دونی چه گنجیه؟
روز سوم اقامتم در سلیمانیه بود. کریمی برای دیدار از دوستش رفته بود حلبچه و من برای اولین بار موفق شده بودم تنها از خونه کوموله ها بزنم بیرون.
بیرون اومدن از خونه کوموله ها دنگ و فنگ داشت، کی می ری ؟ کی برمی گردی؟ کجا می ری؟ چی کار داری؟ برای من که همیشه در حال ولگردی هستم و معمولا به کسی جواب پس نمی دم یه خورده سخت بود ضمن اینکه اصلا نمی دونستم جای دیدنی شهر سلیمانیه کجاس که بگم دارم می رم اونجا، به همین دلیل فکرمو سر هم کردم و گفتم که می خوام برم بگردم موسیقی خوب کردی پیدا کنم ، عاشق موسیقی کردیم و حالا که اینجام بهتره ساکم رو پر از سی دی های کردی بکنم
اینو که گفتم کلی تحویلم گرفتن و کمال آدرس چند تا مغازه رو بهم داد و کروکی هم برام کشید، حتی یه لیست بلند بالا از بهترین آثار کردی هم برام تهیه کرد و مخصوصا تاکید کرد آلبوم های حسن زیرک رو بخرم
توی خیابون، ریه هامو با لذت از هوای گرم و خشک پنجاه درجه پر می کردم و با اینکه دور تا دورم بلوکهای سیمانی بود و هیچ دختر زیبایی هم از روبه رو نمی اومد ولی احساس خوبی داشتم و اگه در همون لحظه ازم می پرسیدن سلیمانیه چه جور شهریه می گفتم عالیه
قبل از رسیدن به بازاری که کمال آدرس داده بود به یک مک دونالد بزرگ بی نظیر رسیدم که به جز همبرگر ، کباب ترکی و مرغ سوخاری و پیتزا و یخ در بهشت و آش رشته و هات داگ و دوغ خانگی و چایی قند پهلو هم می فروخت
برای اینکه نفسی تازه کنم همون جا نشستم و چایی سفارش دادم
یه نفر با یه کتری بزرگ اومد و استکانم رو پر کرد
به جز من فقط دو سه نفر دیگه توی مغازه به اون بزرگی بودن که یکیشون از همون اول که وارد شدم بهم خیره شد و تازه می خواستم اولین قلپ چایی رو توی حلقم خالی کنم که اومد و نشست کنارم
سلام
با کمی مکث جوابشو دادم: سلام
تهرونی هستی؟
آره چه طور مگه؟
عتیقه می خری؟
می خواست یه تیکه پوست رو به اسم عتیقه بهم بندازه
گفتم : نه مرسی
دور و برش رو نگاه کرد و بعد پوست لوله شده رو باز کرد و گفت:بخر ضرر نمی کنی
نه ممنونم؟
این یه گنجه بخر سود می کنی
نه بابا جان من عتیقه باز نیستم
هر چی می گفتم دست برنمی داشت و بیشتر اصرار می کرد
این تیکه پوست که می بینی یه صفحه از اولین تورات دنیاس که از زیر خاک اورامانات کشیدم بیرون ، بیا بو کن
بو کن
تیکه پوست رو چسبوند به دماغ من و اصرار کرد که بو کنم
بوی کاپشن چرمی قلابی می داد
من تلاش میکردم دماغمو از لای اون پوست بکشم بیرون و اون به حرفش ادامه می داد، گفت:
سیصد و شصت و پنج صفحه اس، مشتری اسرائیلی دارم براش صفحه ای یک میلیارد دلار می خره
یک میلیارد دلار!!!
آه که من چقدر خوشبختم درست کنار دستم کسی نشسته بود که سیصد و شصت و پنج میلیارد دلار پول داشت یعنی بیشتر از پول فروش نفت ایران توی تمام دوران ریاست جمهوری خاتمی
بلاخره با بدبختی پوست رو از جلوی دماغم دور کردم و بعد از یه عطسه محکم گفتم
خب من که یه میلیارد دلار ندارم بخرمش، بفروشش به همون اسرائیلی ها
به تو که نمی خوام یه میلیارد دلار بفروشم ، ارزون می دم
چقدر ارزون
خیلی ارزون تقریبا مفت
کرمم گرفت که ببینم تا کجا می خواد پیش بره پرسیدم:
دقیقا چقدر مفت ؟
ده هزار دلار به خاطر اینکه ازت خوشم اومد، خوبه؟
خنده ام گرفت ، بیچاره داشت به خاطر من نهصد و نود میلیون و نهصد و نود هزار دلار ضرر می داد ولی من همون مبلغ ناقابل رو هم نداشتم، به همین دلیل گفتم
من ده هزار دلار ندارم وگرنه می خریدم
یه خورده نگام کرد و پرسید چقدر می تونی بدی
می تونم پول چاییت رو بدم به علاوه پنج دلار به خاطر قصه ای که گفتی
نمی دونم چرا اینو گفتم انگار یکی با لقد زد بیخ حلقم و این کلمات ریخت بیرون
رنگش سرخ شد و با اون سیبیل های پت و پهن مشکی کنتراست عجیبی پیدا کرد اومدم سریع از جام پاشم و تا دخلم رو نیاورده بزنم به چاک که با دستای گنده اش مچم رو گرفت و گفت بشین
از پسش بر نمی اومدم برای همین نشستم و به باقی حرفاش گوش کردم
تو مثه اینکه حالیت نیست ، من گدا نیستم میلیاردرم ، این پوست یه میلیارد دلار می ارزه ، من به این علت ارزون می دمش چون سیصد وشصت و پنج تاش رو دارم و فقط می خوام پول بلیطم به اسرائیل در بیاد که برم باقیشو بفروشم به اون مشتری اصلی که اونجا دارم ،مشتریم برام فکس زده منتظرمه، این قدیمی ترین تورات جهانه به دست خود موسی نوشته شده ، همین یه برگی که دارم بهت می دم زندگیتو از این رو به اون رو می کنه ،
رنگش سرخ شده بود ولی
خدا رو شکر اونقدر عصبانی نبود که بخواد بلایی سرم بیاره میتونستم داد بزنم و کمک بخوام ولی اصلا تصوری از اتفاقات بعدش نداشتم برای همین فکر کردم با زبون بازی سر و ته قضیه رو هم بیارم و اینبار با احتیاط بیشتری گفتم
من که الان پول ندارم به همون مشتریت نمیتونی بگی پول بلیطت رو بفرسته
نه نمی تونم بگم. پول فرستادن از اسرائیل به اینجا سخته خودم باید تهیه کنم ، حالا چقدر پول داری بلاخره باید یه چیزی داشته باشی دیگه الکی که نیومدی سلیمانیه
یه جوری گفت سلیمانیه که انگار می گفت لاس وگاس
گیر کرده بودم و می دونستم هر جوری شده می خواد گوشمو ببره، گاهی وقت ها آدم توی شرایط سخت کارهایی می کنه و چیزهایی می گه که بعدن خنده اش می گیره، تیری در تاریکی انداختم و گفتم:
ببین کاک -این کلمه رو از خودشون یاد گرفته بودم همه به هم می گفتن- من نیومدم سلیمانیه تجارت کنم به دعوت حزب کوموله اومدم و خود کاک جمال و کاک کمال دعوتم کردن با ماشین ویژه مقامات هم توی شهر می گردم الان هم چون دیر کردم میان اینجا
یه خورده نگاهم کرد که بفهمه دارم بهش یه دستی می زنم یا جدی می گم، مچ دستم هنوز توی دستش بود. با اون یکی دست پاکت سیگارم رو از جیب پیرهنم در آوردم و سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم حتی بهش تعارف کردم
سیگار رو نگرفت ولی مچ دستم رو ول کرد و گفت : یعنی کوموله اینقدر بدبخت شده که پیشمرگ فارس می گیره
پیشمرگ به سربازای حزب می گن اینو همون روز اول فهمیدم. بادی به غبغبم انداختم و گفتم من پیشمرگ نیستم خبرنگارم و مسائل و مشکلات حزب رو توی مطبوعات خارجی انعکاس می دم ، من رابط مطبوعاتی حزبم !!! الان هم دعوت شدم که ازنزدیک ببینم چه خبره
این مزخرفات رو در حالی گفتم که قلبم سه برابر سرعت عادی می زد و توقع داشتم هر لحظه پاشه گلومو محکم بچسبه و بگه فلان فلان شده مگه با خر طرفی ، درست همون کاری که من دوست داشتم باهاش بکنم موقعی که راجع به پوستش حرف می زد ولی جثه و جسارتش رو نداشتم
ولی اونم به رغم داشتن یکی از کلفت ترین سبیل های عالم انگار طبل تو خالی بود یه خورده دیگه با نگاهش آنالیزم کرد و پاشد رفت
نفس راحتی کشیدم و قبل از اینکه نظرش عوض شه از در مک دونالد زدم بیرون
توی راه، تا بازار مرتب پشت سرم رو نگاه می کردم ولی خوشبختانه تعقیبم نکرد
برای خودم یکی دو ساعتی در بازار چرخیدم و چند تا سی دی از جمله آلبوم های حسن زیرک که اسمش رو نوشته بودن حه سه نه زیرک خریدم
فصل شونزدهم
زندون انفرادی جای خوبیه ، همه باید تجربه اش کنن، نه به این دلیل که قدر زندگی بیرون رو بدونن به این دلیل که لذت تنهایی واقعی رو درک کنن
پیپ می شه سبیل، فندک می شه چرخ، زیپ می شه زنجیر، زانو می شه قاچ، سینه می شه سنگ، سیگار می شه جیگره، گرد می شه خر، تپه می شه گرد، والیبال می شه باله ...داشتم فرهنگ کردی به فارسی رو که روز اول با کریمی از دستفروش گوشه خیابون خریده بودم ورق می زدم و از کلمات کردی معادل بعضی کلمات فارسی انگشت به دهن می شدم که یهو از توی حیاط خونه سر و صدا شنیدم
بهم گفته بودن اگه توی حیاط سر و صدا شنیدی به هیچ وجه از اتاق بیرون نیا و پشت پنجره که البته کاملا با روزنامه پوشیده بود! نرو
من هم همون کار رو کردم ، با یه تفاوت، از درز کنار کولر که کانالش از پنجره اومده بود داخل اتاق ، حیاط رو تماشا کردم
سه چهار نفر اسلحه به دست با صورتهای پوشیده با پارچه سیاه ، ریختن داخل خونه و هرکدوم رفتن یه گوشه حیاط ، سنگر گرفتن ، دو سه تا اسلحه به دست هم زودتر رفته بودن بالای بوم خونه
اینا که همه جاگیر شدن در حیاط باز شد و چند نفر اومدن داخل که آخریشون جمال بود اسلحه به دست
تازه متوجه شدم که یه میز هم وسط حیاط چیدن که فقط دو سه پارچ آب روشه
داشتم همینطوری دید می زدم که یکی در رو باز کرد و من از ترس پس افتادم
خوشبختانه نفهمید که چرا کنار کانال کولرم و ازم خواست که همراهش برم بیرون و سرم رو پایین بگیرم
همونطور با سر پایین رفتم و نشستم روی تنها صندلی خالی که دور میز مونده بود
صدای گرم جمال گفت سلام کاک علیرضا
سرمو بلند کردم و به جمال و بقیه همه سلام کردم
درست رو به روم مردی نشسته بود که یک دست لباس تمیز کردی به رنگ خاکستری تیره تنش بود و ترکیب صورت کوچیکش با سبیل پهنش جالب بود
نگاه نافذی داشت و به دقت منو برانداز می کرد
پس شما روزنامه نگار هستی؟
این اولین سوالش بود
بله هستم می خوایین بریده های نشریاتی که توشون کار کردم رو بیارم ببینین
نه، حرف شما برای ما سنده، حالا فکر می کنین چه طوری بتونین با ما همکاری کنین
اسمش ر.ک بود رئیس کل حزب کوموله، کسی که شش ماه سال در کردستان عراق به نیروهاش رسیدگی می کنه و باقیشو در انگلستان می گذرونه و رستوران داره، خودش در پایان گفتگو کارت مغازه اش رو بهم داد
اومده بود که برام توضیح بده که چقدر مطبوعات دنیا نسبت به مسئله کردها بی تفاوتن و چطور باید اونها رو
ترغیب کرد که به مسائل کردستان بپردازن
از همه حرفهاش فقط یک قسمت توی ذهنم باقی مونده، قسمتی که از قتل عام مردم سه روستای کرد نشین به دست نیروهای سپاه حرف زد
قارتا، قالاتان و ایندرقاش، نمی دونم که اسمها درست یادم مونده یا نه ولی فکر می کنم همین سه تا بود... سکنه این سه تا روستا در دوره جنگ ایران و عراق و موقعی که همه در حال تف و لعنت کردن صدام بودن قتل عام شدن، بی سر و صدا و در کمال خونسردی
نیروهای سپاه به بهانه اینکه کوموله ها و دموکراتها توی این روستاها پناه گرفتن ، حمله کردن و مرد و زن و پیر و جوون رو به فجیع ترین شکل ممکن کشتن
ادعا می کرد فیلمهایی دارن که در اون نشون می ده چطور سپاهی ها بچه های شش هفت ساله رو با طناب به سپر جیپ هاشون بستن و روی زمین کشیدن تا تیکه پاره شدن
می گفت که نیروهاش در هنگام عملیات سپاه در سومین روستا سر رسیدن و دخل سپاهی ها رو آوردن و فیلم و عکس هم تهیه کردن که به موقع اش در دادگاه های بین المللی رو می کنن
در حالیکه باهاش احساس همدردی می کردم ولی از نقش خودم در اون جمع سر در نمی آوردم تعریف کردن های بیجای کریمی از من و اطلاعات غلطی که در ارتباط با کارم بهشون داده بود باعث همه اون جنجال و هیاهو بود
من نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز ولی به جای اینکه مثه انسان اینو توضیح بدم بازم جوگیر شدم و انواع و اقسام پیشنهادات، برای دیده شدن حزب سه هزار نفری غیر فعال کوموله رو در سطح بین المللی مطرح کردم
پیشنهاداتی که فقط توی دنیای تن تن امکان عملی کردنشون بود
اما اگه من نقش تن تن رو داشتم اونها هم عین پیکاروها بودن و از هر طرح کشکی که می دادم استقبال می کردن. از مجموع مون یک کمیک بوک حسابی در میومد
وقتی گفتگو تموم شد و من رو به اتاقم برگردوندند، به فکر فرو رفتم -یکی از کارهایی که خیلی به ندرت انجام می دم- برام خیلی عجیب بود که دولت ایران بابت سر این آدمها جایزه تعیین کرده اونا هیچ شباهتی به تصویری که ازشون در ایران ترسیم شده نداشتن و لی خب کاملا هم بی گناه نبودن و هرچند که در اون شرایط فقط دنبال راهی برای احقاق حقوق ضایع شده مادی و معنویشون می گشتن ، ولی در اعماق وجودشون سودای حکومت بر کردستان مستقل رو هم داشتن
خوشبختانه دو روز بیشتر به موعد پروازم نمونده بود و می تونستم با تحمل اون دو روز دیگه تا ابد به اون فضای سورآل بر نگردم. البته اگه هواپیما به وظیفه قانونی خودش یعنی پریدن در ساعت و روز مقرر عمل می کرد
فصل هفدهم
سیبیلوها، بی سبیل ها، ریشوها و ته ریشوها، مردها به چهار گونه تقسیم می شن
ولی زنها فقط یک گونه دارن
...
این جملات هیچ ربطی به فصل هفدهم قصه عراق ندارن ، متوجه شدم که از جملات پیش از شروع فصل ها خوشتون میاد، همینجوری محض خالی نبودن عریضه نوشتمشون
باقی قصه عراق
با یه مرغ سوخاری و دو تا نون اومده بود توی اتاق من که با هم شام بخوریم
مرد پهن سبیل و خنده رویی که با حسرت از روزهای مبارزات مسلحانه حرف می زد و قصه می گفت
گرگ و میش هوا بود، اسیرش کرده بودم و داشتم می بردم قرارگاه تحویلش بدم
یه بند داد می زد، یا امام حسین قسم داده بودمت که شهیدم کنی، منو انداختی گیر این بی دین و ایمون ها
گفتم ، چیه بیخ گوشم عربده می کشی ، خفه شو دیگه
یا امام حسین شهیدم کن
خفه شو تا برسیم اعصاب معصاب ندارم ها
یا امام حسین ، یا امام حسین
گفتم می خوای شهید یشی
باز عربده کشید یا امام حسین شهیدم کن ، منو ببر پیش خودت، یا امام حسین
نشوندمش روی یه تخته سنگ ، چند قدم ازش فاصله گرفتم و رگبار بستم بهش . گفتم برو
به سلامت، برو پیش امام حسینت
باور کن به جان عزیزت پونزده سالش هم نبود
در حالی این قصه رو تعریف می کرد که رون و سینه مرغ سوخاری شده روتا ته خورده بود و داشت لابه لای استخون رو لیس می زد که چربی دورش حروم نشه
....
بعد از ملاقاتم با رهبر حزب بلافاصله شرایطم توی خونه تغییر کرد و چپ و راست کوموله هایی که نمی شناختم در اتاق رو می زدن و می اومدن خودشون رو کاک فلان و کاک بهمان معرفی می کردن و می نشستن به قصه گویی
چون اسماشون یادم نمی موند از روی قطر سبیل به خاطر می سپردمشون
بعضی هاشون قصه های دردناکی تعریف می کردن مثه همین یارو که بسیجیه رو کشته بود ولی بیشترشون از قوانین مکتوب برخورد با اسیر و ملایمت و انسانیت و هدایت بسیجی ها به راه راست حرف می زدن
یکیشون تعریف کرد که طی یک عملیات غافلگیر کننده چند تا اسیر می گیرن و می برن قرارگاه و زندانیشون می کنن . بین شون یک بسیجی میون سال بوده که همش گریه می کرده ، این پیشمرگه می ره سراغش و می گه که چرا گریه می کنی، بسیجی جواب می ده جا نماز ندارم
پیشمرگه می گرده براش جا نماز و مهر تهیه می کنه
بسیجیه باورش نمی شده ، می گه مگه شما کمونیست نیستین
این بابا هم جواب می ده دین هر کس به خودش ربط داره ما که با مسلمون بودنت مشکل نداریم
طرف از این رو به اون رو می شه و طی دو سه ماهی که اسیرشون بوده کلا طرز تفکرش عوض می شه، اینا هم آزادش می کنن بره
چند وقت بعد با یه کامیون برمی گرده توی همون منطقه و پارچه و چرخ خیاطی میاره، شیش ماه برای کموله ها لباس می دوخته، آخه خیاط بوده
یکی هم بود که اسمش یادم مونده ،کاک فرهاد، با یه بطری ودکای بی نام و نشون اومد اتاق من و تا دم صبح موند
برام تعریف کرد که موقع خمپاره بارون سنندج توسط سپاه، مادرش توی تنور قایمش می کنه و اون که شیش هفت سالش بیشتر نبوده از سوراخ تنور کشته شدن همه
اعضاء خونواده اش رو می بینه
مادرش داشته سعی می کرده بچه ها رو یکی یکی اینور و اونور قایم کنه که یه خمپاره مستقیم می خوره به سرش
می گفت مادرم در یک لحظه بی سر شد و من بدنش رو می دیدم که تکون تکون می خورد انگار بدون سر هم می خواست به غریزه مادریش عمل کنه
کاک فرهاد آدم عجیبی بود رک و راست و راحت حرف می زد ، از کم و کسری های حزب گفت و از اینکه بیشتر اعضاء حزب توی شرایط خوبی نیستن . توضیح که وفاداری اعضاء باقی مونده حزب به این دلیله که راه دیگه ای برای زندگی نمی شناسن وهمه کس و کارشون رو طی سالها از دست دادن
حزب تنها خونه وآخرین پناهگاهشونه وگرنه هیچکس مایل نیست سالیان سال در اردوگاه زندگی کنه
اون شب بطری ودکا رو تموم کردیم و فرداش که قرار بود روز آخر اقامت من در سلیمانیه باشه به اتفاق جمال که کار و زندگی رو ول کرده بود و منو همه جا همراهی می کرد به یه تلفن خونه رفتیم
برای اولین بار از زمان خروجم از ایران به مادرم زنگ زدم و بعد به دوست دخترم در اون تاریخ ، دختری که زیبایی فقط یکی از صفات خوبش بود و من هنوزهم وقتی که فکر می کنم بدون اینکه بهش خبر بدم ترکش کردم افسرده می شم
من عادت کرده بودم به این که دائم دیگرون رو شگفت زده کنم، شاید چون از تکراری شدن می ترسیدم شاید هم چون اعتماد به نفس و توانایی کافی برای دنبال کردن زندگی به شکلی معقول و قابل پیشبینی رو نداشتم که البته هنوز هم ندارم
عصر همون روزکریمی که دید دور و برمن در کمتر از بیست و چهار ساعت چطور شلوغ شده، بار و بندیلش رو بست که برگرده سنندج. قبل از رفتن جلوی بقیه با صدای بلند به من گفت که پسر شجاعی هستم و دلم پاکه و دمم گرمه، منم در حالیکه لبخند می زدم و می گفتم ای بابا این که چیزی نیست، توی دلم به جد و آبادش فحش می دادم که منو قاطی یه همچی بازی سختی کرده. بعد رو به جمال کرد وگفت که دیگه جون تو و جون این پسر به تو می سپرمش ، سفارشش که تموم شد و خیالش راحت شد با همه خداحافظی کرد، پونزده بار بوسیدشون و رفت
و من خوشبختانه دیگه هیچوقت در زندگی ندیدمش
فصل هجدهم
تمام این فصل درباره جماله و دوستی محکمی که بینمون شکل گرفت و در روزهای بعد چنان به کمکم اومد که هنوز هم مدیونش هستم ولی چون قصه داره توی فیسبوک نوشته می شه و ممکنه حوصله تون رو سر ببره می رم سراغ فصل بعدی که در واقع آغاز قصه اس و به این مقدمه چینی طولانی پایان می ده
این فصل رو وقتی که قصه تموم شد برای اون تعداد انگشت شماری که ممکنه دوام آورده باشن و تا آخرش اومده باشن می نویسم
فصل نوزدهم
روی تابلوی کنار جاده نوشته بود فروکه خانه یعنی فرودگاه ولی اثری از برج پرواز و ساختمون ترانزیت و هواپیما و باقی متعلقات فرودگاه دیده نمی شد
یه جاده بی انتهای آسفالت وسط یه دشت سوخته بود که توی حاشیه اش دو سه تا آلونک
سیمانی ساخته بودن ،
حتی از پرچم کردستان مستقل که به تمام در و دیوار شهر آویزونه هم در اون فروکه خانه مضحک خبری نبود
راننده تاکسی بغل یکی از آلونک ها کنار زد و پیاده شدیم
چهار ساعت به پروازم مونده بود و من وسط ناکجا آباد بودم
خوشبختانه جمال همراهم بود ، رفت جلو و در آلونک رو زد
آخه این چه جور فرودگاهیه که برای ورود بهش باید در بزنی
هیس ممکنه فارسی بلد باشن
خوشبختانه نرفت توی اون قالب همیشگی و نگفت که فرودگاههای ما بهترین فرودگاههای دنیان؟
یه خورده گذشت و کسی نیومد در رو باز کنه اما از اونطرف جاده ، از یکی دیگه از آلونکها یه سرباز خارج شد
اونجان ، بریم اونجا
کی اونجاس خدمه پرواز و مسافرها؟ هواپیماش کجاس؟ توی سایه پشت دیوار پارک کردن که صندلی هاش زیر آفتاب داغ نشن و داخل طیاره دم نکنه؟
با بهت و حیرت جمال رو تعقیب کردم تا رسیدیم به اون یکی آلونک
سربازه فارسی بلد نبود . جمال کمی کردی باهاش اختلاط کرد و به من گفت بلیطت رو بده می خواد ببینه
بلیط رو دادم دست سربازه
اونم عین کلانترهای فیلمای وسترن نشست روی صندلی و هلش داد به عقب تا چسبید به دیوار بلیط رو خوب وارسی کرد و گفت پاسپورت
پاسپورتم رو هم دادم بهش ، یه خورده ورقش زد و برش گردوند به خودم بلیط رو هم پس داد و گفت برین داخل آلونک
داخل آلونک یه میز بود و دو تا صندلی هیچکس هم پشت میز ننشسته بود ولی یه خورده که این پا و اون پا کردیم یه دری که همرنگ دیوار بود و توجه منو تا اون لحظه جلب نکرده بود باز شد و یه افسر که دستهاشو شسته بود و داشت می تکوند اومد بیرون
پشت اون در توالت بود
جمال دوباره به کردی براش توضیح داد که من پرواز دارم به آمستردام! و خواهش کرد که راهنماییمون کنه
افسره هم مثه سربازش پاسپورت منو ورق زد و به فارسی دست و پا شکسته رو به من گفت که مهر نداره
چه مهری
مهر ورود و خروج
من با شناسنامه از مرز زمینی ورود کردم
باشه از هر جا که ورود کنی باید بری اداره آسایش پاسپورتت رو مهر بزنی
اداره چی
اداره آسایش، توی شهر
بلیطم رو نشونش دادم و گفتم وقت زیادی به پرواز نمونده نمی رسم برم شهر و بیام
گفت نگران نباش هواپیما نمی پره تا برگردی ، برو مهر بزن و زود بیا
گفتم نه ممکنه که بره و من پول ندارم که دوباره بلیط بخرم
گفت نگه اش می داریم نترس!!!
احساس می کردم توی فیلم شبح آزادی بونوئل گیر کردم از کدوم هواپیما حرف می زدیم؟ واون هواپیمای فرضی به خاطر یه مسافر معمولی مثه من چرا باید پروازشو به تعویق می انداخت؟
با خودم فکر کردم طرف دیوونه اس و ازش پرسیدم توی این فرودگاه -بیابون- مقام بالاتر از شما وجود نداره که باهاش دو کلمه حرف بزنم ، شاید همین جا برام مهر زدن
در کشوی میز رو باز کرد و با همون لحن معتدل اولیه گفت یه موقع همه مهرها همین جا بود خودمون می زدیم ولی می بینی که کشو خالیه مهرها رو بردن اداره آسایش و اونجا می زنن چاره ای نیست باید بری و برگردی، هواپیما نمی پره نترس، برو دو دقیقه کار داره انجام بده و بیا
قبل از اینکه از در بیرون بیایم و راهی اداره مجهول الهویه آسایش بشیم با شک و تردید پرسیدم
حالا واقعا هواپیمایی در کار هست یا نه
سگرمه هاش رفت توی هم و جواب داد : خب اینجا فرودگاهه دیگه اگه هواپیما نبود که فرودگاه نمی ساختن
برگشتیم توی تاکسی که راننده اش هنوز منتظر جمال بود ولی به جای اینکه جمال رو برگردونه، راهی اداره آسایش شدیم
توی راه جمال به فکر فرو رفت و تنها سوال من رو بی جواب گذاشت
ازش پرسیدم اداره آسایش چه معنی می ده؟
از حالت نگاهش و دستی که به سبیلاش کشید حدس زدم که آسایش در کردی معنی متفاوتی با فارسی داره
فصل بیستم
آزادی تعریف مشخصی نداره اگه در توالت رو به روی آدم قفل کنن ، معنی آزادی می شه اتاق نشیمن
...اولین بار که توی زندگی بازداشت شدم شونزده سالم بود
پسر عموم عشق موتور سنگین داشت
ترک هندا هزارش نشسته بودم و دور دایره عشرت آباد می چرخیدیم که
ماشین کمیته دنبالمون کرد، اول سعی کردیم فرار کنیم ولی دم ضلع غربی
پادگان تیر مشقی شلیک کردن و پسرعموم مجبور شد بزنه کنار
بردنمون کمیته ملک ، توی حیاط نشوندنمون تا برامون پرونده درست کنن
اولش هیجان انگیز بود، حس خلافکارای حرفه ای رو داشتم اما یه خورده که توی حیاط نشستیم نظرم عوض شد
یه معتاده رو آوردن لب یه حوضچه سیمانی و مایع ظرفشویی ریختن توی حلقش که بالا بیاره، آخه انباری زده بود یعنی کیسه های کوچیک هرویین توی شکمش مخفی کرده بود
طرف با صدای بلند عق می زد و بالا میاورد ماموره هم هی می زد پشت سرشو فحشش می داد
توی همین حیص و بیص یه جوونکی رو آوردن که کفش قرمز پوشیده بود و پشت مو گذاشته بود، بیچاره دو سه تا سیلی محکم بابت کل کل کردن از مامور همراهش خورد، با گونه های سرخ نشست یه گوشه دیگه حیاط
، تکیه داد به دیوار سیمانی و سرش رو گذاشت روی زانوهاش
چند دقیقه بعد یکی دیگه رو آوردن که یه ریش توپی داشت و تسبیح می چرخوند ، یه سربازی به یک سرباز دیگه که ظاهرا تازه وارد بود اطلاعات می داد که این جاکش رو دیدی با او ریشش ، کلاهبرداره، هفته ای یه دفعه میارنش اینجا
معلوم نیست چه کلکی می زنه که نمی فرستنش دادگاه
اداره آسایش شهر سلیمانیه در بدو ورود، منو هفده، هجده سال عقب برد و یاد کمیته ملک انداخت ولی خیلی زود متوجه شدم که کمیته ملک در قیاس با اداره آسایش ، باغ فردوسه
...
با جمال از تاکسی پیاده شدیم و دوان دوان رفتیم ته صفی ایستادیم که جلوی یه دیوار سیمانی بلند تشکیل شده بود
درش همین جاس؟
آره صف زود می ره جلو نگران نباش
من به جز دیوار چیزی نمی دیدم ولی صف با سرعت مناسبی حرکت می کرد و بعد از چند دقیقه رسیدم به یک شکاف که اونورش یه دیوار سیمانی کوتاه تر بود
دو تا مامور اینور و اونور شکاف ایستاده بودن و از مردم سوال می کردن که با کدوم قسمت کار دارن، هر کی هر چی جواب می داد با دست به سمت راست اشاره می کردن ، ظاهرا همون یه سمت رو داشت و سوالها فرمالیته بود
من و جمال رو هم به همون سمت راست هدایت کردن، جایی که دوباره همون صف تشکیل شده بود و با همون سرعت جلو می رفت
بعد از رد کردن دیوار دوم از دیوار سوم و چهارم هم گذشتیم تا به دیوار پنجم رسیدیم ، هر کدوم از دیوارهای سیمانی یه شکاف داشتن که ازش رد می شدیم و دم یه دیوار دیگه صف می کشیدیم . شک نداشتم که با چشمان باز دارم خواب می بینم و لای صفحات کتاب قصر کافکا گیر کردم
جمال متوجه حیرت من شد و گفت :چیزی نیست این سختگیری برای مقابله با تروریست هاست، اگه دستشون برسه اینجا رو می ترکونن
بلاخره با رد شدن از شکاف آخرین دیوار سیمانی به یک عمارت زشت رسیدیم که شکل اداره گذرنامه در شهر آرا بود، انگار که معمارش یکی باشه، از همون جنس در و پنجره داشت و حتی اتمسفر و بوی محیط هم یکی بود
برای درک اینکه به جای خطرناکی پا گذاشتم نیاز به حس شیشم نداشتم، بعضی ها رو با دستبند جا به جا می کردن و بعضی ها روی نیمکتهای چوبی پشت اتاقها پرونده به دست خوابشون برده بود
از دو سه نفر پرسیدیم: بخش پاسپورت کجاس ، که نمی دونستن، اما بلاخره یکی راهنمایی کرد و به یک اتاق دو متر در دو متر رسیدیم، اتاقی که بر خلاف بقیه اتاقها خلوت بود و به جز یک مرد لاغر سیبیلو که همون داخل داشت سیگار می کشید کسی دیگه ای دور و بر نبود
جمال دو سه جمله ای باهاش حرف زد و مرد سیبیلو در حالی که سیگارشو توی استکان خالی چاییش می تکوند از من پاسپورت خواست
پاسپورت و بلیط و برگه ورودم به عراق رو یکجا دادم دستش
سیگارشو با لبش محکم نگه داشت و یک چشمش رو بست که دود نره توش و با اون یکی چشم عکس پاسپورتم رو با خودم مطابقت داد
من با خوش خیالی لبخند زدم و عینکم رو برداشتم که شکل عکس قدیمی توی پاسپورت بشم و زود مهرش بزنه و بهم برگردونه
ولی مرد سیبیلو که سیگارش به فیلتر رسیده بود فکر دیگه ای توی سرش داشت، ته سیگارشو توی استکانش خاموش کرد، بلند شد، از پشت میزش اومد اینور و به ما گفت که دنبالش بریم
دنبالش راه افتادیم تا رسیدیم به یک اتاقی که یه سرباز پشت درش نشسته بود ، سربازه جلوی ما رو گرفت و همون جا نگه داشت و فقط مرد سیبیلو داخل اتاق شد
چند دقیقه ای موندیم تا در دوباره باز شد ، یه سرباز دیگه کله اش رو کرد بیرون و به ما اشاره کرد که بریم داخل
اتاق بزرگی بود، که بیخش، پای پنجره، یه میز گرد بود. دو سه نفر دور میزه جمع بودن و به زبون کردی بحث می کردن، با دیدن ما ساکت شدن و یکیشون که کت و شلوار سورمه ای پوشیده بود و کروات صورتی خال خال داشت به انگلیسی از من پرسید که چرا پاسپورتم مهر ورود نداره
این اولین بار بود که توی کردستان مستقل یکی خودشو موظف می دید که با یه تبعه نیوزلند به جای فارسی انگلیسی حرف بزنه
با خوشحالی براش توضیح دادم که از مرز پنجون با شناسنامه اومدم و حالا هم می خوام از مرز هوایی با گذر نامه خارج بشم
یه خورده با دقت نگاهم کرد و یهو
نیشش تا بناگوشش باز شد همونطور که پاسپورتم رو با یه دست ورق میزد و براندازم می کرد با دست دیگه گوشی تلفن رو برداشت و یک شماره داخلی سه رقمی گرفت من احمق به خیال اینکه مرد متمدن و انگلیسی بلد متوجه مشکلم شده در جواب لبخندی که از چهره اش پاک نمی شد ، نیشمو تا بنا گوش باز کردم و منتظر مهر های مورد نیاز شدم
اما به محض اینکه چند جمله پشت تلفن به کردی گفت، چهره جمال درهم رفت و شروع به داد و هوار کرد
لبخند از چهره من پاک شد، از میون حرفهاشون فقط کلمه کوموله برام آشنا بود ، جمال باهاش یکی به دو می کرد ولی اونای دیگه بلاخره جمال رو ساکت کردن و مرد کرواتی دوباره به حرف اومد واینبار به فارسی بی لهجه رو به من گفت
چون برای حزب کوموله کار می کنی مشکلی نداری فقط می ری پیش ماموسا محسن چند تا فرم پر می کنی
پیش چی چی محسن ؟
ماموسا محسن، ساختمونش همین پشته سرباز باهات می فرستم
فرم چی پر می کنم؟
چند تا سوال ساده اس برای خروجته مشکلی نیست
به جمال نگاه کردم که هنوزعصبانی بود نمی فهمیدم چه اتفاقی داره می افته. اون مرد با من خیلی مهربون حرف می زد و دلیل جر و بحثش با جمال رو نمی فهمیدم و نمی تونستم در همون لحظه بپرسم. با خودم فکر کردم شاید جمال از اینکه باید معطل فرم پر کردن بشیم عصبانیه و می خواد سرعت کار رو ببره بالا به همین دلیل دوباره به همون جنتلمن گفتم:ببخشید یه نکته، یک ساعت و نیم دیگه به پروازمن بیشتر نمونده، پر کردن فرم ها چقدر طول می کشه
با همون خنده مرموز جواب داد: حداکثر ده دقیقه
پشت بند این جواب سرباز جدیدی وارد اتاق شد ودستورات لازم رو روی تکه ای کاغذ کوچیک دریافت کرد و من و جمال رو همراه خودش برد
به یک ساختمون دیگه
توی همون فاصله کوتاه سعی کردم ببینم روی تکه کاغذی که دستشه چی نوشته شده ولی فقط عدد و رقم روی کاغذ بود و بیشتر شبیه رمزعملیات
بود تا چیز دیگه
به مقر ماموسا محسن که رسیدیم سربازه
پشت یه درآهنی نگهمون داشت و در زد
چند دقیقه ای طول کشید تا در رو باز کنن و توی این فاصله
فرصت کوتاهی برای گپ زدن با جمال پیش اومد
جمال یه بند به مرد کرواتی فحش می داد
مادر......خار......فلان ...به... فلان
چرا جمال چی شده مگه؟ چی گفت یارو؟
این خواهر جنده زمان صدام بعثی بود، من می شناسمش، اینا رنگ عوض کردن برای ما شدن رییس... زن ...فلان
حالا ولش کن ، شاید این سربازه فارسی بلد باشه
...ننه اش ...مادر فلان
جمال جان اونو بی خیال سر من چی میاد، سری تکون داد و گفت خدا کنه نگه ات ندارن...پشت این درجهنمه
چهار ستون تنم لرزید ولی قبل از اینکه اطلاعات بیشتری بگیرم یکی در رو باز کرد و بعد از دو کلمه صحبت با سربازه به من اشاره کرد که برم داخل
مثل توله سگی که می خوان به زور از مادرش جداش کنن ، ملتمسانه به جمال نگاه کردم که تنهام نذاره و دنبالم بیاد اون بیچاره هم تا لای در اومد ولی ماموری که در رو باز کرده بود با کف دست زد به سینه ستبر جمال وبا صدای بلند دو سه جمله کردی گفت که احتمالا معنیش می شد
کجا یابو، با تو کسی کاری نداره
در آهنی بسته شد
اونور یه راهروی نیمه تاریک بود، ماموره یه دست بند چرمی کثیف به دستام زد و بازوم رو گرفت و به سمت انتهای راهرو برد
در انتهای راهرو پلکانی بود که ازش بالا رفتیم و وارد اتاقی در طبقه دوم شدیم
یک اتاق بازجویی کلاسیک، چارپایه، میز کوتاه ، چراغ مطالعه، و ماموسا محسن ، مرد بازجویی که لباس نظامی پلنگی به تن داشت و سبیلش مثل فرچه بود، اما بیشتر از هر چیز تکه تسمه ای که دور دستش پیچیده بود جلب توجه می کرد
فصل بیست و یک
روی کاغذ خط خطی کردن آسان است
می توان راهی کشید، پا در آن گذاشت و تا انتها رفت
...
دور اتاق می چرخید...فحش می داد...داد می زد...برگه هایی رو که پر می کردم پاره می کرد...با مشت روی میز می کوبید ...ولی از تسمه ای که دور دستش پیچیده بود استفاده نمی کرد
بلوف بدی خورده بود، ماموسا محسن اعتراف گیر...تازه داشت پاسپورتم رو ورق می زد وبا خودش سبک سنگین می کرد که با چه سوالی بازجویی رو شروع کنه که من به صورت کاملا ناخودآگاه و غریزی با پیروی از تئوری من درآوردی خودم به اسم ،خلاقیت هنگام وحشت، زیر لب بهش گفتم من خبرنگارم دست بهم بزنی آبرو و حیثیتتون رو می برم، همه عالم می دونن که
اینجام
...
ماموسا به کردی یعنی معلم، ماموسا محسن منو یاد معلم پنجم ابتدایم انداخت...آقای آیتی...اونم یه سبیل مشکی کلفت داشت و همیشه کمربندشو دور دستش می پیچید و آماده ادب کردن ما بچه ها بود.
سالهای اول دهه شصت، هنوز مدارس آیین نامه مشخصی برای برخورد با کودکان نداشتن، هرج و مرج بعد از انقلاب هم مزید بر علت بود، آیتی از این فرصت سوء استفاده می کرد و عقده هاشو سر ما خالی می کرد
اون وحشی ترین حرومزاده ای بود که توی زندگیم دیدم، اگه روزی دو سه نفر رو با کمربند نمی زد شب نمی تونست سرشو راحت روی بالش بذاره
ما بچه ها فهمیده بودیم که چه وقتی دقیقا از کوره در می ره ، درست موقعی که با دست راستش تارهای سمت چپ سبیلش رو می تابوند
ماموسا محسن هم دقیقا داشت همین کار رو می کرد که بهش گفتم خبرنگارم
مثه شیری که شکار توی چنگشو ازش کش رفته باشن خرناس می کشید و دور خودش می چرخید
دلش می خواست تیکه پاره ام کنه ولی از ترس کونش فقط عربده می زد... احتمالا بهش سپرده بودن سوتی موتی جلوی خبرنگارای خارجی ندی ها، قراره که همه دنیا فکر کنن کردستان مستقل بعد از فروپاشی دیکتاتوری صدام ، با کمک آمریکایی ها شده بهشت
حتی اگه نود و نه درصد هم مطمئن بود که دروغ می گم باز جرات نمی کرد کتکم بزنه فقط داد می زد، دروغ می گی خبرنگار نیستی، تو میخواستی بری آمستردام که بمب کار بذاری
منم جواب می دادم ، نه، می خواستم برم آمستردام بگردم بعدش هم برم سر کارم توی انگلیس
کارت چیه توی انگلیس
خبرنگارم
مخصوصا این کلمه رو تکرار می کردم و اون مثه اسفند روی آتیش بالا پایین می پرید و سعی می کرد موضوع رو عوض کنه
تا حالا افغانستان بودی
نه نفرستادنم تا حالا
کی نفرستاده، تروریستهایی که باهاشون کار می کنی
نه نشریات خبری که براشون کار می کنم، خدمتتون عرض کردم که خبرنگارم
با اینکه هیچ مدرک خبرنگاری همراهم نبود ولی رعایت احتیاط می کرد...هی میومد جلو چونه ام رو می گرفت و می گفت دروغ می گی دروغ می گی ثابت کن
بدون اینکه تلاش کنم که چونه ام رو از دستش بیرون بکشم آهسته می گفتم من موظف به جواب دادن نیستم زنگ بزن سفارت نیوزلند همه چیز
روشن می شه
توی زندان فهمیدم که کتک نخوردنم بیشتر به این دلیل بوده که از صلیب سرخ می ترسیدن...البته ذکر اینکه خبرنگارم هم به کمکم میومده ولی ترس واقعی از همون صلیب سرخ بود که هر بیست روز یه بار نماینده هاش رو می فرستاد، از بازداشتگاه و زندان دیدن می کردن. اونا اتباع اروپایی رو، سوا می کردن و می بردن به اتباع عرب و
آسیایی هم لبخند و وعده وعید دروغی تحویل می دادن
حتی از نگاه صلیب سرخ هم فقط اروپایی ها آدم هستن، چون ظاهرا نژاد اروپایی مثه نژاد ببر سفید قطبی رو به انقراضه در حالیکه از نژاد بقیه روی زمین زیاد مونده و لازم نیست نگران شکنجه شدن و مرگ یه عده محدودشون بود
آخرش چیزی از من در نیومد یعنی چیزی نبود که دربیاد ...ماموسا محسن خسته شد و صدا زد یکی دیگه اومد کمکش،
این یکی مثه اطلاعاتی های ایران بود
به چه زبونی حرف می زنی
انگلیسی، اگه امکان داره
امکان نداره، مگه همین فارسی چشه
خب فارسی هم می شه من فقط کردی بلد نیستم
مگه من باهات کردی حرف زدم
نه قربان، منظورم اینه که...
منظورت مال خودت ...بچه تهرانی
بله بچه تهرانم
پس این پاسپورت رو از کجا دزدیدی؟
ندزدیدم مال خودمه
خفه شو جواب سوالو بده
جواب دادم که
نه جواب ندادی ، پرسیدم پاسپورت رو از کجا دزدیدی
ندزدیدمش ،این پاسپورت رو به علت اینکه مقیم کشور نیوزلندم بهم دادن
کشور نیوزلند دیگه کدوم گوریه
نیوزلند گور نیست فقط دوره و رفت و آمد بهش سخته
خفه شو، منظورم اینه که اصلا کشور نیوزلند مگه داریم ، کشور نیست که، پاسپورتت قلابیه
سرمو انداختم پایین و فکر کردم
ای خدا، حالا من توی این اتاق بازجویی نقشه جهان از کجا پیدا کنم و به این الاغ ثابت کنم که نیوزلند کشوری مستقل در ته عالم هستی است ، این بابا از ب بسم الله شروع کرده به ایراد گرفتن، داشتم توی ذهنم با کلمات ور می رفتم که جواب قانع کننده بدم که این یکی هم مثه قبلی چونه ام رو گرفت و سرمو آورد بالا و گفت
مرد توی چشمای مرد نگاه می کنه سرشو نمی اندازه پایین
راستشو به من بگو چرا اومدی عراق و نقشه ات چیه، ما روزی صد تا مجرم گنده تر از تو رو به حرف می اریم
اینم از اون حرفهای احمقانه بازجوهاست که تا حالا زیاد شنیدم آخه تا مجرمی اعتراف نکرده از کجا می دونن که در قیاس با باقی مجرمین گنده تره یا کوچیکتر، یعنی نمیشه یه آدم بی برو بازویی مثه من جرم سنگین کرده باشه
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم شما ممکنه اینجا روزی صد تا مجرم بگیرین ولی من نیستم
این یکی هم یهو عربده کشید...اگه مجرم نبودی نمی آوردنت اینجا...کسی رو که میارن اینجا جرمش محرزه ...ازت پرسیدم چرا اومدی عراق
اومدم دوستانم در حزب کوموله رو ببینم و یه گزارش ازشون تهیه کنم
دروغ می گی
راست می گم
دروغ می گی
بیا زنگ بزن به کاک جمال
اون دیگه کدوم خریه...تا اعتراف نکنی از تلفن خبری نیست
ببین آقای محترم، من خبرنگارم ، یک آقای کرواتی اونطرف گفت که شما بهم فرم می دین پر می کنم و تموم می شه نمی دونستم مراحل اداری پر کردن فرمها اینقدر دنگ و فنگ داره، بسه دیگه هرچی می خواستین بدونین رو گفتم ...نه تروریستم نه خلافکار ، حالا مهر رو شما خودتون می زنین یا باید برم یه قسمت دیگه ، واقعا دیگه از هواپیما جا موندم بسکه سوال تکراری کردین
نمی دونم چرا هر بار که کلمه هواپیما رو ذکر می کردم نیششون باز می شد و به سختی خنده شون رو قورت می دادن
در همین حیص و بیص یه جوونک عینکی در نزده وارد اتاق شد
آدرس و رمز میل باکست رو بده، باید نامه هاتو بازرسی کنیم
یه آدرس جی میل داشتم و یه یاهو ، آدرس و رمز یکیشون که نامه های کمتری توش بود
رو بهشون دادم
آدرس دیگه نداری
نه ندارم
جوونکه رفت دنبال فضولیش توی میل باکس من و این دوتا دوباره شروع کردن به سوال و جواب
بسکه چونه ام رو بالا پایین کردن گردن بندم از زیر یقه پیرهنم زد بیرون
و توجه یکیشون رو جلب کرد
این چیه گردنت
گردنبنده
درش بیار ببینم
با دستبند که نمی تونم
سعی کرد خودش درش بیاره ولی قلابش قلق داشت و نتونست، برای همین مجبور شد دستبندم رو باز کنه
حالا درش بیار ببینم
درش آوردم، گردنبندی که از سی چهل تا سنگ کوچیک و یه کلید و یه مشت فنر و فلز ساخته شده بود
ماموسا محسن برش داشت و سنگاشو یکی یکی کوبید روی میز و صداشون رو امتحان کرد، بعدش شروع کرد به ور رفتن با کلیده
این کلید بهشته؟
سوال غریبی بود ولی چون خودم جنگ بودم، بلافاصله منظورش رو فهمیدم، دوره خمینی بعضی از بسیجی ها از آخوند محلشون یا از مسجد یا حتی پایگاهی که ازش اعزام می شدن ، کلید کوچیکی می گرفتن و به زنجیر پلاکشون آویزون می کردن. می گفتن کلیدها را خمینی تبرک کرده، حالا خیالمون راحته که اگه شهید بشیم پشت در بهشت معطل نمی شیم و با این کلید بازش می کنیم و می ریم داخل
نه کلید بهشت نیست
پس کلید چیه؟
یه کلید زنگ زده اس که رنگش با باقی سنگای گردنبندم جوره
نیم ساعت به خاطر اون کلید لعنتی سوال و جوابم کردن
تازه بعدش به یکی از سنگهای گردنبند گیر دادن که معتقد بودن یه جور سنگ افغانیه و می خواستن به واسطه اون چس مثقال سنگ هر جور شده منو بچسبونن به القاعده و طالبان
تا حالا افغانستان بودی
نه
تا حالا لباس افغانی پوشیدی
نه
تا حالا دوست افغانی داشتی
نه
جوونک فضول هم بعد از زیر و رو کردن میل باکس من برگشت و گذارش مکتوبش رو که فقط یه تیکه کاعذ کوچیک صورتی رنگ بود داد دست ماموسا محسن
حالا نوبت یه پیرمرد خوش اخلاق بود که بیاد و با انگلیسی دست و پا شکسته بازجوییم کنه، وسط بازجویی فهمیدم که فارسی هم بلده ولی داره با من تمرین انگلیسی می کنه بیچاره . با اونای دیگه فرق داشت اولین چیزی که بهم گفت این بود
ما خیلی بدبختی کشیدیم تا به این استقلال نصفه نیمه رسیدیم برای همین مجبوریم که سخت بگیریم و مراقب خرابکاری های جمهوری اسلامی باشیم ، تو به نظرم آدم بدی نیومدی برای من تعریف کن که کجا به دنیا اومدی، چه کارهایی توی زندگیت کردی، کدوم کشورها رفتی و برنامه زندگیت کلا چیه
حداقل دو ساعت طول کشید تا خلاصه ای از زندگیم برای این بابا به انگلیسی تعریف کردم....آدم خوبی بود و فقط گوش می داد ...نه داد میزد و نه به دروغگویی متهمم می کرد
فقط انگلیسیش خیلی خوب نبود و تا ماجرا پیچیده می شد می گفت اینجاشو فارسی بگو ، هر چند دقیقه یکبارهم اشاره می کرد که ساکت بشم و روی کاغذ جملاتی رو به خط کردی یادداشت می کرد
تموم که شد ازجاش پاشد و باهام دست داد و گفت هیچ مشکلی نیست من شما رو می فرستم توی حیاط ، یکی دو ساعت باید تحمل کنی و اونجا بشینی بعدش کارهات راه میفته و آزاد می شی
گفتم بلیط هواپیمام چی می شه
مثه همه اونای دیگه نیشش باز شد و گفت : نمی پره امروز، نگران نباش
فصل بیست و دوم
آدمها توی شرایط سخت، معمولا به تنها چیزی که فکر می کنن زندگیه، توی شرایط خوب و گل و بلبله که خودکشی می کنن
...پاسپورت و بلیط و کیف پول و ساعت و گردنبندم رو ازم گرفتن، کوله پشتیم هم که پیش جمال پشت اون در بزرگ آهنی جا موند، تمام دارایی من در اون لحظه شد همون دستبند چرمی کثیف که دوباره زدن به دستام و بردنم توی حیاط
حیاط که نبود ، یک محوطه بزرگ سیمانی بود در حصار دیوارهای نسبتا بلند. به اون دیوارها درهای کوچیکی دیده می شد که کلون های بزرگ آهنی داشتن ولی اثری از پنجره نبود
سربازی که منو تا اونجا همراهی کرده بود ، دستبندم رو باز کرد و بدون گفتن یک کلمه رفت
به جز من فقط یکنفر دیگه اونجا بود ، مردی که ته حیاط روی یه صندلی نشسته بود و با یه شلنگ آب مشغول شستن پاهاش بود، با انگشت به من اشاره کرد که برم به سمتش
آروم و بدون عجله رفتم اونطرف و ایستادم روبه روش. شیر آب رو بست ، شلنگ رو انداخت کنار و دستهاشو با شلوارش خشک کرد
بچه کجایی
این اولین سوالش بود جواب دادم
تهران
منم بچه سنندجم...اینجا چی کار می کنی؟ مواد ازت گرفتن؟
نه اهل این حرفا نیستم
ای بابا مواد که کمترین خلاف اینجاس
من خلاف نکردم
همه همین رو می گن، وقتی برات پونزده سال بریدن می فهمی که اعتراف کردن و نکردن اینجا فرقی نداره
بازم مثه ساده لوح ها گفتم ، من فقط اینجام که پاسپورتم رو مهر بزنن و پرواز کنم برم
طرف از ته دل خندید و در حالیکه از زور خنده به سکسه افتاده بود گفت یا خیلی ساده ای یا خیلی مادرقهوه
نه هیچکدوم نیستم فقط بیگناهم
خب منم بیگناهم
مگه تو هم زندونی هستی
نه من اعدامی هستم
جا خوردم، در حالی که توی ذهنم سبک سنگین می کردم که منظورش از اعدامی چیه ، ادامه داد و گفت
با عرض معذرت باید بگردمت ، وایسا رو به دیوار
گیج شده بودم ولی به حرفش گوش کردم و ایستادم روبه دیوار ، اونم مثه پلیسای فیلمای دوزاری هالیوودی یه دست سرسری بهم کشید گفت خوبه، همین جا بشین و جم نخور ، به دیوار نگاه کن، برنگردی به حیاط نگاه کنی ها، هر صدایی که شنیدی به روی خودت نمیاری، همینجا همینجور می شینی ، فهمیدی؟
آره فهمیدم، برنمی گردم
مثل معتادها چتلی نشستم ، زانوهامو بغل کردم و سرم رو تکیه دادم به دیوار روبرو که درست کنار یه در کوچیک بود. صدای پای بچه سنندج رو هم شنیدم که دور شد... بعد از چند لحظه چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم بلکه وقتی بیدار شدم تمام اینها رو خواب دیده باشم و از همون تخت خواب لق و پق خودم توی تهران سر دربیارم
حاضر بودم به هر کاری تن بدم و فقط از اون جیاط بیام بیرون
حتی دو سه بار به خدایی که قبول ندارم متوسل شدم که از اون وضعیت نجاتم بده ، ولی نمی دونستم که به زودی نشستن در اون حیاط با اون وضعیت هم برام تبدیل به رویا می شه
....
ساعت نداشتم که بفهمم دقیقا چقدر اون گوشه نشستم، ولی بعد از مدتی نسبتا طولانی، صدای باز شدن در اصلی حیاط و پشت بندش صدای رفت و آمد چند نفر رو شنیدم، لحظه ای بعد یکی اومد و همون درکوچیکی رو که کنار من بود باز کرد
به محض باز شدن در، لشگر القاعده ریخت داخل حیاط، ریش و پشم و لباس افغانی و شال و عمامه چرک بود که از اتاق میومد داخل حیاط
بویی که از اتاق بیرون زد مثه گاز جمع شده در دل یخچالی بود که هفته هاست از برق کشیده شده ولی گوشت ولبنیات توش رو تخلیه نکردن
با خودم گفتم این بیچاره ها در چه وضعیت بدی به سر می برن خدا به دادشون برسه، بی خبر از اینکه دوران عیش و عشرت من در اون حیاط سیمانی رو به اتمامه و به زودی به خیل بیچارگان داخل قوطی می پیوندم
زندانی ها بیست دقیقه در حیاط قدم زدن و بعدش یکی یکی برگشتن داخل همون اتاق، منم همونطور رو به دیوار باقی موندم و سعی کردم با کسی چشم توی چشم نشم. همه که رفتن داخل یه نفر اومد که در رو پشت سرشون ببنده، متوجه من شد، فکر کرد که گوسفند از گله جا مونده ام، پسه یقه ام رو گرفت و پرتم کرد توی اتاق، تا اومدم بهش بگم من منتظر مهر پاسپورتم هستم و اشتباه شده در رو بست و کلونش رو انداخت
لحظاتی به در بسته چسبیدم ، جرات برگشتن و رودر رویی با حقیقت رو نداشتم ولی تا نوبت بعدی که در باز می شد نمیتونستم در همون حالت بمونم ،بنابراین به ناچار چرخیدم و به جماعتی خیره شدم که تا پیش از اون فکر می کردم فقط در بخش های خبری رسانه های دنیا حیات دارن و جایی دیگه دیده نمی شن
اندازه اتاق حداکثر چهل متر بود و لب به لب آدم نشسته بود ، نه جایی برای پا دراز کردن بود و نه جایی برای رفت و آمد، عین کنسروی که به زور پر کرده باشن
ته اتاق بیست سی نفری روشون به دیوار بود که بعدا فهمیدم قفل شدن یعنی قفلشون کردن . بقیه جماعت رو به هم دیگه نشسته بودن ولی هیچ حرفی نمی زدن و کاملا ساکت بودن
یکی از اونا که رو به در بود با دست اشاره کرد که بشینم
نشستم و به در تکیه دادم ولی همون آدم با وحشت اشاره کرد که بیام جلو و به در تکیه ندم
همونطور نشسته به زور خودمو بهش رسوندم ولی تا اومدم حرف بزنم ، انگشتش رو روی دماغش گذاشت و هیس کرد
هوای داخل اتاق به قدری گرم بود که در کمتر از ده دقیقه سرتاپام خیس عرق شد به طوریکه آب ازم چکه می کرد و قطره قطره روی زمین می چکید یکنفر کنار دستم یک تیکه مقوا از زیرش در آورد و بهم داد که خودمو باد بزنم، هرگز توی زندگیم از یک تیکه مقوا اونهمه لذت نبرده بودم ، اثرش باورنکردنی بود
توی اون وضعیت عجیب بودیم و هیچ حرفی نمیزدیم که یهو همه همه شروع کردن به حرف زدن و همونکه منو راهنمایی کرده بود به عربی چیزهایی گفت که نفهمیدم ، یکی دیگه از همونا که کنارمون بود به فارسی ولی با لهجه عربی گفت
ایرانی هستی
بله ایرانیم
قاچاقچی هستی
نه
اینجا چند تا ایرانی هم هست
اون ته رو ببین دم اون دیوار اونطرف نشستن
چند نفر که لباس معمولی تنشون بود و ریش و پشم نداشتن یه گوشه نشسته بودن و با هم حرف می زدن
خواستم از جام بلند شم که هم استراحتی به زانوهام داده باشم هم ایرانی ها رو برانداز کنم که دستمو گرفت و نشوند
مگه کتک می خوای که پا میشی
چرا مگه کتک می زنن
آره با شلاق می زنن
کیا می زنن
به سمت دیگه اتاق اشاره کرد که چند تا زندونی سبیل کلفت نشسته بودن
اونا می زنن
اونا مگه زندانبانن
نه اونا اعدامین
اعدامی!!!
بعله اعدامی، شما باید مراقب باشی همه جا نشسته بری، حتی اگه توالت خواستی بری با دست اجازه می گیری بعدش هم همینجور نشسته می ری تا
اونجا. به دری که به یکی از دیوارها بود اشاره کرد
خیلی مضحک بود انگار اون اتاق مرغداری باشه و ما آدمها هم مرغهاش
سیگار می خوای
ا...مگه میشه اینجا کشید!
آره چرا نشه بعضی ها می کشن، تو هم می کشی
آره می کشم مرسی
وقتی که داشت از جیب لباس بلندش سیگار و فندک در میاورد تازه متوجه شدم که یه دست بیشتر نداره، با همون یه دست در پاکتو باز کرد، دو تا سیگار در آورد و یکیشو به من داد، فندک رو هم با مصیبت پیدا کرد و سیگارها رو آتیش کرد
دنبال جا سیگاری می گشتم که یه نفر یه قوطی کنسرو که تقریبا پر از خاکستر و فیلتر بود هل داد به سمتمون
از یک طرف دلم می خواست که برم به سمت ایرانی ها از طرف دیگه بسکه توی دنیا ایرانی نامرد و حرومزاده دیدم جراتش رو نداشتم، داشتم با خودم سبک سنگین می کردم که برم یا نه، که یکی از ایرانی ها خودش اومد به سمت ما
مرد یک دست که داشت خاکستر سیگارشو توی قوطی می تکوند ، فوری در گوشم گفت:
این که داره میاد اسمش لقمانه یه وانت تریاک آورده اینجا، ولی آدم خوبیه اینجا همه دوستش دارن
لقمان کمی شکل جمشید آریا بود با همون دک و پوزه و نوع نگاه، تا رسید به ما لبخند زد و گفت به جهنم خوش اومدی
سلام آقا لقمان
اسم منو از کجا می دونی
این آقا گفت
ها...این حاج ممد خیلی کارش درسته
اسم اون مرد محمد بود بعدا فهمیدم که اسم نصف آدمای توی اون زندون محمده
لقمان اشاره کرد که دنبالش برم به گوشه ایرانی ها
از محمد تشکر کردم و تنها دستی که داشت رو با دو تا دستم به نشونه دوستی فشردم. بعدش نشسته عین مرغ از لابه لای جمعیت رد شدم و به جمع پنج نفره ایرانی ها که با هم می شدیم شیش تا رسیدم
فصل بیست و سوم
اگه خالق بهشت، هنرمند با استعدادیه، خالق جهنم، قطعا
نابغه ای بی همتاس
بازگشت یعنی مرگ، به هر کجا به هر چیز و به هر کس
اما مرگ لزوما چیز بدی نیست
...
چقدر جنس ازت گرفتن؟
هیچی این کاره نیستم
قیافه ات که عملیه
نه والله عملی نیستم، صورتم استخونیه
حالا جون من پرونده ات چیه؟ بهت نمیاد آدم کش باشی؟
آدم کش هم نیستم ، اصلا پرونده ندارم
جون عمه ات
همونطور مرغ وار دنبال لقمان از لابه لای جمعیت گذشتم تا رسیدم به جماعت ایرانی ، اونا هم از ب بسم الله شروع کردن به سوال و جواب و کنجکاوی در باره علت دستگیریم
با شوخی و خنده و زبل بازی سعی می کردن به حرفم بیارن و بفهمن که چرا اونجام ، ولی من طفره می رفتم
بابا یه چس تریاک که اینهمه لاپوشونی نداره، بگو چقدر ازت گرفتن؟
هیچی به خدا
یعنی پای مواد وسط نیست؟
نه به خدا
به جز لقمان، ارسلان ملقب به گنده ، رضا ملقب به قزوین، جمشید با اسم مستعار گرتی و قاسم که پسرخاله صداش می کردن- چون پسرخاله رضا بود- چهار ایرانی دیگه داخل اون بند
بودن. لقمان اسم مستعار نداشت. چون اون چهار نفر معتقد بودن که اسم خودش به اندازه کافی مسخره هست و نمی شه خنده دارترش کرد
هیچکدومشون تروریست نبودن،جرم همشون قاچاق مواد مخدر بود و سعی داشتن به من حالی کنن که ایرونی، پاش به زندون عراق باز نمی شه مگه به واسطه مواد و من هم چه اعتراف بکنم چه نکنم به همون دلیل اونجام.
آخر دیدم دست بردار نیستن، مجبور شدم یکی از همون مزخرفات کارگشایی رو که به بر و بچه های حزب کوموله گفته بودم به اینا هم بگم
گفتم:
راستش دلم می خواست مواد فروش بشم ولی دست روزگار نذاشت و یک شغل کم درآمد معمولی پیدا کردم، من خبرنگارم
چی؟ خبرنگار!! توی این جهنم!!!
آره خبرنگارم
یعنی نفوذی هستی
آره اومدم ببینم اینجا چه خبره و با زندانیا چه جوری تا می کنن
بیچاره ها اونقدر نور ندیده بودن که کرم شبتاب رو با خورشید عوضی گرفتن و بی درنگ سفره دلشون رو وا کردن
به خدا سگ رو یک هفته بندازن این تو می میره من الان دو ساله که اینجام، رفتی بیرون به خبرگزاریت بگو که اینجا چی دیدی
خار ک ...ه ها خار عالمو به اسم مقابله با تروریسم گاییدن
ما رو با این آدمکش های جاکش انداختن یه جا
اینا نمی ذارن هیچ خبری از این خرابشده بره بیرون
جون جمشید برای ما یه کاری بکن ما هیچ امیدی اینجا نداریم
شرایط اون آدمها غیر قابل توصیفه. زندگی در قوطی کنسرو فاسد شده، هر کدومشون فقط یک تیکه گوشت بد بو بود که تکلم می کرد،
وهر کدومشون قصه خودشو داشت که با اون یکی فرق می کرد
لقمان، یک وانت تریاک آورده بودعراق ولی ادعا می کرد که نمی دونسته بار وانتش چی بوده
ارسلان می گفت شلوار دست دوم باعث بدبختیش شده، می گفت که صاحب قبلی شلواره ظاهرا معتاد بوده و ته جیبش یه نخود تریاک جا گذاشته، همون یه نخود براش شده پرونده
جمشید که صورت استخونی داشت و از همه نچسب تر بود به ارسلان می خندید و می گفت البته نخودش خیلی گنده بوده گذاشتن توی ترازو، پنج کیلو نشون داده. ارسل جواب می داد:گرتی هاش خفه
از جمشید هم هروئین گرفته بودن، ادعا می کرد ساکش لب مرز با مال یه بغدادیه جا به جا شده که متاسفانه توش پر هروئین بوده
رضا و قاسم می گفتن که یک پلیس کرد برای اینکه درجه بگیره گولشون زده و دم مرز یک کیسه تریاک داده دستشون و نگفته توش چیه، مرز رو که رد کردن خودش دستگیرشون کرده و تحویلشون داده
برای من در اون شرایط ، اعتراف آمیخته با قصه گویی اون آدما اصلا مهم نبود و اهمیتی نداشت که چی کار کردن و حکمشون چیه
توی زندون همه بیگناهن...آره...توی زندون همه بی گناهن...اونم توی اون زندون
به این جماعت هم مثل جمال و دار و دسته اش نگفتم که خبرنگار بخش فرهنگی ام و دری وری های هنری می نویسم
هر چی می گفتن سر تکون می دادم و وانمود می کردم که دارم خوب به خاطر می سپرم
از لابه لای حرفهاشون فهمیدم که مجازات حمل بیشتر از یک کیلو تریاک اعدامه و لقمان و یکی از دوتا قزوینی ها، رضا یا قاسم، احتمال اعدام شدنشون بالاست
رضا گفت که یه پسر دو ساله داره ولی فقط تا دو ماهگیشو دیده بعدش اسیر این ماجرا شده و امیدی به دیدن دوباره فرزندش در آینده نزدیک نداره ولی قاسم می خواست فداکاری کنه و توی دادگاه، کل جرم رو گردن بگیره و بگه که: رضا بی خبر بود از محتویات بسته ها. بلکه اینجوری رضا آزاد بشه و بچه اش بی پدر نشه
عجیب ترین نکته این بود که هیچکدوم از اونها هنوز دادگاه نرفته بودن و تمام اون مدت رو توی همون بازداشتگاه در انتظار روز موعود بودن
در واقع شهر سلیمانیه در اون ایام فقط یک قاضی دادگستری داشت که اونم به بررسی یک یا دو پرونده در طول روز افاقه می کرد. تازه در اون چند روزی که من بازداشت بودم هیچکس دادگاه نرفت چون قاضی برای تعطیلات پایان تابستون، چند هفته ای به ایتالیا سفر کرده بود و جایگزین هم نداشت.
گرم صحبت شده بودیم که یهو در قوطی باز شد و یکی کله اش رو کرد داخل و داد زد: علی- رضا - مهدی
اولش نفهمیدم که با منه، ولی دوبار دیگه که صدا زد یاد روز ورودم به عراق افتادم و یهو از جام بلند شدم و داد زدم: منم ، منم
به خیال اینکه دارم آزاد می شم خداحافظی گرمی از دوستان جدیدم کردم ، بهشون قول دادم که از طریق رسانه های جهانی کمکشون کنم و در حالیکه دست و پای این و اونو لقد می کردم از لای جمعیت گذشتم و خودم رو به در رسوندم
اونی که صدام کرده بود غضبناک نگاهم کرد که چرا لفتش دادم، بعد اشاره کرد که دستامو ببرم جلو که دستبند بزنه
با خودم فکر کردم اگه داره آزادم می کنه پس چرا بهم دستبند می زنه ولی بعد یادم افتاد که توی کشوری هستم که با قوانین آمریکایی ها اداره می شه و ضد و نقیض بودن امور، طبیعیه
منو با خودش برد همون جا که ظهر بازجویی شده بودم و روی همون صندلی نشوند، اینبار یک نفر جدید رو به روم نشسته بود که نه سبیل داشت و نه شکل کردها بود. از لهجه اش فهمیدم که عربه
اعتراف می کنی؟
به چی؟
به کاری که می خواستی بکنی به قصد شومی که داشتی؟
آره اعتراف می کنم
گل از گلش شکفت ؛ فوری یک تیکه کاغذ و خودکار گذاشت جلوم و گفت بنویس
اینجانب علیرضا میراسدالله پسر مهدی، اعتراف می کنم که شهروند کشور نیوزلند هستم و با پاسپورت قانونی کشورم، قصد خروج قانونی از عراق را داشتم، به مقصد آمستردام در کشور هلند.
کاغذ رو امضا کردم و برگردوندم به سمتش
فارسی رو به سختی می خوند اونم دست خط کج و کوله منو
با خوندن اون دو سه خط چهره اش رو در هم کشید و گفت: پس اعتراف نمی کنی
من که اعتراف کردم
ببین پسر جان خیلی از اونایی که توی سلول دیدی سالهاست که اونجان، چون اعتراف نکردن تو هم اگه اعتراف نکنی به سرنوشتشون دچار می شی، بیا و اعتراف کن تا زود بفرستیمت دادگاه قاضی حکمتو بده و کارت رو راه بندازه شاید یه حبس کوتاهی بخوری و زود آزاد بشی
نمی دونم چرا وقتی گفت قاضی، تصویر یه پیرمرد گوزو اومد توی ذهنم که یه وری توی ساحل ایتالیا لم داده و آخرین چیزی که بهش فکر می
کنه راه انداختن کار منه
جواب دادم نه، مرسی از لطفتون، باید یه چیزی باشه که بهش اعتراف کنم ، من که کاری نکردم
پس اعتراف نمی کنی؟
به کاری که نکردم، نه
سزشو انداخت پایین و شروع به ورق زدن پرونده ام کرد ، همون کاغذهایی که ظهر پرکرده بودم و حالا لای یه پوشه مرتب شده بود
در اون لحظات سکوت دو نفره
با خودم فکر کردم سنگ مفته و گنجیشک مفت یه بار دیگه به حربه خبرنگاری متوسل بشم ببینم چی می شه. آهسته ولی با اعتماد به نفس کافی گفتم
براتون خیلی بد می شه که با یه خبرنگار بین المللی این برخورد رو می کنید بلاخره که
مدارک من میاد؟
سرشو بالا گرفت ، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت خبرنگار اگه برای کار خبرنگاری اومده باشه مدارکش همراهشه و کارش به اینجا نمی کشه، اگه به حرف باشه اون پایین به جز خبرنگار چند تا نخست وزیر و دوتا پادشاه هم داریم که چند سالیه منتظر ان که هویتشون تائید بشه
فهمیدم که با بد کسی طرفم ، دهنمو بستم و ساکت شدم
به جز پرونده ، پاسپورت و کیف پولم هم زیر دستش بود، کیف پولم رو باز کرد دلارها و پولهای عراقی رو شمرد و روی یه تیکه کاغذ مبلغشو یادداشت کرد و کاغذ رو گذاشت جلوم که امضا کنم
بعد که امضاءکردم، بهم گفت توی بازداشتگاه باید یه خورده پول داشته باشی ولی زیاد نه ازت می دزدن، یه مقدار پول برای سیگار و چیزای ضروری
پرسیدم مگه اون داخل مغازه داره
نه، پول می دی به مسئول سلول اون خودش می دونه چی کار کنه. حالا چقدر از پولتو می خوای
هر چی دینار دارم رو بهم بدین
دینارها زیاد نبود و روی هم بیست دلار هم نمی شد ولی قیمت سیگار کمتر از پاکتی پنجاه سنت بود و به نظرم کافی اومد
دینارها رو بهم داد و روی کاغذ یادداشت کرد، بعدش کیفمو بست و صدا زد همون که منو آورده بود اونجا اومد و دوباره برم گردوند به همون سلول
داخل سلول که شدم، دست هر کسی یه کاسه دیدم که پر شده بود از یه جور آب تقریبا سیاه رنگ به همراه پوست مرغ
زندانیها آب توی کاسه رو هف هف سر می کشیدن و پوست مرغ رو لای یک کف دست نونی که بهشون داده بودن می ذاشتن و می خوردن
آروم آروم خودمو به جمع ایرانی ها رسوندم
هان چی شد پس چرا برگشتی؟
می خوام یه چند روزی بمونم و بیشتر از وضعیت اینجا سردرآرم
یعنی چی مگه نفهمیدن که خبرنگاری
چرا ازم عذرخواهی هم کردن ولی چون مدارکم فکس شده باید کپی برابر اصل بشه و چند روز طول می کشه، کار خبرنگاری همینه، هی باید برا همه چیز پروف بیاد
خودم هم نمی فهمیدم چی میگم ولی خوشبختانه اون جماعت اصلا از چیزایی که می گفتم سر در نیاورد و فوری موضوع عوض شد
شام که نخوردی بیرون؟ بگم یه کاسه سوپ مرغ برات بیاره
چرا اتفاقا شام همون بالا خوردم اونی که داشت کارامو راه می انداخت، زنگ زد پیتزا آوردن!!
با اینکه ساعتها بود چیزی نخورده بودم ولی اون سوپ مرغ بد رنگ در اون فضا حالم رو به هم میزد و از زور ناامیدی، فقط برای دور کردن وحشت از دلم بدون فکر کردن مزخرف می گفتم
بعد از شام رضا بهم یه تیشرت نازک و یه شلوار کردی داد که از شر پیرهن تنگ و شلوار لی پام خلاص بشم ، اون دو تا تیکه لباس متکاش بودن
برای عوض کردن لباسم دست بلند کردم و اجازه گرفتم و مرغ وار خودمو به
توالت رسوندم
سه تا حفره توی دیوار بود که کف شون چاهک توالت داشت و یه حفره هم بود از پایین تا بالا پر از لباس. یکی از زندانبانها موظف به تماشای شاشیدن و ریدن و لباس عوض کردن بقیه بود و همیشه توی توالت می نشست، یه سطل آب و چند تا تیکه تخته پهن هم بود که بعدا فهمیدم برای حموم کردنه
زندانی ها برای حموم گرفتن یه تیکه تخته رو روی چاهک توالت می انداختن وسطل پر آب رو می ریختن روی سرشون
اون تخته ها مصرف دیگه هم داشتن، تختخواب می شدن . وقت خواب بین ساعت 11 تا 6 صبح کسی حق توالت رفتن نداشت چون زندانبانها، تخته ها رو روی چاهک توالت می انداختن و روی هر تحته دو یا سه نفر می خوابیدن . اما فقط کسانی می تونستن توی توالت بخوابن که قدیمی تر بودن و حق آب و گل بیشتری داشتن. برای خوابیدن توی توالت بین زندانی ها هر شب جنگ و دعوا بود، همه می خواستن اون تو بخوابن که از وضعیت اسف بار خوابیدن روی هم در اون فضای کوچیک فرار کنن
به هر حال لباسمو اونجا عوض کردم و برگشتم پیش بر و بچه های ایرانی
اما موقع برگشت متوجه شدم که
اون جماعت بیست سی نفره که از لحظه ورودم رو به دیوار نشسته بودن هنوز هم در همون وضعیتن ، از لقمان پرسیدم اینا چشونه اعتصاب کردن
لقمان از خنده ترکید
اعتصاب، اونم اینجا، می برنت توی حیاط اینقدر با شلاق می زننت که یادت بره اعتصاب رو چه جوری می نویسن، اینارو قفلشون کردن
یعنی چی کارشون کردن؟
اینا کسایی هستن که پرونده های سنگین تروریستی دارن و برای اینکه نتونن با بقیه ارتباط بگیرن قفل شدن یعنی نه حق دارن حرف بزنن و نه حق دارن به دیگرون نگاه کنن فقط وقت توالت رفتن دستشون رو بالا می گیرن از همون کنار دیوار خودشون می رن داخل توالت
برام جالب بود که آدمها چقدر می تونن خلاقانه عمل کنن و حتی یک همچون مستراحی رو هم به یک جامعه کوچک طبقاتی بدل کنن
فصل بیست و چهارم
مصائب خواب
پیش از اینکه وقت خواب بشه و بیان عین ماهی کیلکا از پهلو ردیفمون کنن و سر یکی بره توی کون اون یکی و پای اون یکی بره توی دهن یکی دیگه ، با مسعود آشنا شدم، فالگیرعرب پیری که به جرم قتل- بریدن سر همسر و دخترش- اونجا بود و و ادعا می کرد که سیصد تا بچه در عراق و ایران داره
قسمت بیست و چهارم
من از غم بدم نمی آد از آدمای غمگین بدم می آد، مخصوصا از اونا که غمشون روی پوستشونه، توی صورتشون.
... دنیا به خودی خودش مزخرف و حوصله سربره. همزیستی با آدمای غمگین از اینکه هست هم بدترش می کنه.
....
فالگیر بودم و دعا نویس،
توی شهرای کوچیک و دهاتها می گشتم و کاسبی می کردم
مردم به ریش بلند و کشکولم اعتماد می کردن و می بردنم توی خونه هاشون، از درد و مرض هاشون می گفتن و نسخه می خواستن، منم براشون دعا می نوشتم
یک دفعه یه زنی رو که بچه دار نمی شد حامله کردم.
رفته بودم فالشو بگیرم که زد زیر گریه و گفت بچه دار نمی شه و شوهرش می خواد طلاقش بده، شروع کردم به زبون بازی و هر حیله ای که بلد بودم رو به کار بردم تا بلاخره راضیش کردم و همون جا سرپایی نسخه شو پیچیدم
آخه می دونی معمولا ایراد از مردهاس که بچه دار نمی شن ولی توی در و دهاتی که دکتر نیست می اندازن گردن زنه که آبروشون کمتر بره
از شانس من، زنه حامله شد و توی دهات اطراف خبرش پیچید که یه فالگیری به اسم
مسعود عراقی اومده این ورا که حامله می کنه
نونم افتاد توی روغن
زنها اولش با ترس و لرز و بدون اجازه شوهرشون میومدن سراغم ولی آمار حامله ها که بالا رفت خود همون زنها کمک کردن و برام اونقدر تبلیغ کردن که از یه فالگیر آسمون جل تبدیل شدم به یه شیخ روحانی که خدا روش رو زمین نمی ذاره و دعاشو مستجاب می کنه
یادمه یه مدتی توی دهات اطراف ساوه می گشتم که یه روز یه آخوند با پراید اومد دنبالم، بهش خبر داده بودن که مسعود عراقی اینجاس اونم گازشو گرفته بود و یه راست اومده بود دهات
گفت باید همراهش برم ساوه و مشکلش رو حل کنم. اولش ترسیدم و خواستم یه جوری از دستش فرار کنم ولی کم کم متوجه شدم خره، از این آخوند بیسواداس که الکی به یه نون و نوایی رسیده و چیزی بارش نیست
باهاش رفتم ساوه، توی راه برام گفت که زنش حامله نمی شه
گفتم غمت نباشه که نسخه ات پیش مسعوده
یه خونه دو طبقه داشت ، بعد ازاینکه توی طبقه اول ازم کلی پذیرایی کردن، زنشو که چادر سفید خال خال سرش بود و روشو طوری گرفته بود که گوشه چشمش رو هم نمی شد دید، بردم طبقه بالا. به آخونده گفتم این دعا دو ساعت کار داره آرامش و سکوت می خواد، شما این پایین بشین سر نماز، مبادا از سر جانماز پا شی ها ، دعا باطل می شه ، اثر نمی کنه
رفتیم طبقه بالا در رو بستم پرده ها رو هم کشیدم و مشغول شدم...
زیر اون چادر سفید خال خال، یه دختر بچه شونزده، هفده ساله تپل مپل بود
ولی عاقل و بالغ ، توی تمام اون مدت جیک نزد و گذاشت من تر و تمیز دعاشو بنویسم
وقتی اومدم پایین برام نا نمونده بود،ولی آخونده هنوز سر نماز بود و دولا و راست می شد
پنج هزار تومن همون روز بهم داد، پونزده هزارتومن هم دو سه ماه بعدش که زنش حامله شد
مسعود چون فارسی رو مثل ما حرف می زد و می فهمید دوست داشت قاطی گفتگو با ایرانی ها بشه ولی ارسلان و لقمان و جمشید بهش محل نمی ذاشتن. فقط پسرخاله ها گاهی باهاش گپ می زدن و شوخی می کردن
مسعود به خاطر حامله کردن زنهای ایرانی توی زندون نبود ، می گفتن سر زن و دخترشو بریده
انکار نمی کرد که اونا رو به قتل رسونده ولی نمی گفت چرا
رضا و قاسم سر به سرش می ذاشتن و مسعود غیرتی صداش می کردن، به خنده می گفتن زنش با دخترش رابطه داشته اینم غیرتی شده سر جفتشونو بریده، مسعود هم بهشون فحشای ناموسی می داد و می گفت بعید نیست که این دو تا بچه های من باشن، توی دهاتای اطراف قزویین کم زن حامله نکردم
فصل بیست و پنجم
خدا خیلی کم جنبه اس ، من معمولا ازش چیزی نمی خوام، چون میدونم یا اون چیز رو
بهم نمی ده، یا اگه سر حال باشه و بده چند برابرشو پس می گیره
ولی وقت خواب توی زندون سلیمانیه دست به دامنش شدم، حاظر بودم هرچی می خواد بهش بدم، دست، پا، چشم اما از اون هلفدونی بیام بیرون
مسئولین سلول که توی در توالت نشسته بودن اومدن لابه لای جمعیت و هممون رو مجبور کردن کف سالن که از سیمان زبر ناخالص بود دراز بکشیم، باورم نمیشد که بشه اون جمعیت رو توی اون سالن کوچیک خوابوند چون جا برای خوابیدن به شکل طبیعی موجود نبود باید از پهلو دراز می کشیدیم و پاهامون رو صاف صاف می
ذاشتیم که جای زیادی نگیره، اگه کسی زانوهاشو خم می کرد، با لگد می زدن توی پاش که جمشون کنه
مثه کفش که لنگه به لنگه توی جعبه میذارن ما رو هم لنگه به لنگه دراز کردن
یک نفر سرش رو می ذاشت پایین و یک نفر بالا، چوب کبریتهایی که یکی در میون، سر و ته توی جعبه چیده بشن، اینجوری هم جای کمتری می گرفتیم و هم اینکه کسی نمی تونست ترتیب کسی دیگه رو بده
بدترین قسمت ماجرا دستم بود که باید می ذاشتم زیرم که جا نگیره، اولش غیر ممکن بود و اونقدر آزارم داد که از همون خدای کم جنبه، طلب مرگ کردم ولی بعد به مرور چنان خواب رفت که فراموشم شد و به درد
پاهام که روی هم بودن و تکون نمی خوردن فکر کردم.
درد فیزیکی دست و پا بدترین قسمت ماجرا نبود از اون بدتر یه جفت کف پایی بود که توی صورتم می لولید، چرک و کثیف، سعی می کردم دهنم رو ازشون دور نگه دارم ولی پشت سرم هم جای چندانی نبود و یک جفت کف پای دیگه پس کله ام رو قلقلک می داد
به جای متکا هم به هر کس یه تیکه پتوی زبر سربازی داده بودن که پوست گردنمو عین پشم شیشه می خراشید تراژدی زمانی تکمیل شد که فهمیدم حق نشستن هم ندارم یعنی اگه خوابم نبره باید تا صبح در همون حالت بمونم و حتی سرم رو هم نباید بلند کنم
قبل از اینکه نور رو کم کنن - زندان برق داشت و از قاعده چهار ساعت برق در شبانه روز مستثنی بود- تلویزیون کوچکی رو که ته اتاق به دیوار بالای توالت نصب بود روشن کردن و برامون فوتبال گذاشتن
یه بازی قدیمی از لیگ اسپانیا اونم از وسط نیمه دوم
یه طرف بازی بارسلون بود و از هنرنمایی هریستو استویچکوف فهمیدم که حداقل مال ده سال پیشه
زندانی ها با بی میلی بازی رو نگاه می کردن و طبعا کسی بابت گلی که ده سال پیشتر زده شده بود هیجان نشون نمی داد
خوشبختانه بیست دقیقه بعد تموم شد و کانال رو عوض کردن. اینبار فیلمی رو از وسطش تماشا کردیم کهچند تا بازیگر زن خوشگل داشت. کیفیت پخش فیلم باور کردنی نبود انگار از روی نسخه خط خطی شده وی اچ اس پخش می شد تمام مدت بالای تصویر لرزش داشت و رنگ فیلم هم هی می پرید
از اون جالب تر اینکه قسمتهایی که بازیگرای زن لخت می شدن یا به یه صحنه سکسی می رسید فیلم با دور تند
پخش می شد یعنی یه نفر توی استودیوی پخش نشسته بود و صحنه های مسئله دار!! رو با دور تند می زد که بره، اما از طرف دیگه یکی دو تا از صحنه های بزن بزن رو عقب زد و دوبار دیدیم
اولش فکر کردم که این تلویزیون ویژه خود زندانه ولی روزای بعد فهمیدم که یکی از شبکه های سراسری کردستان عراقه و همیشه همون کیفیت رو داره
هنوز فیلم تموم نشده بود که یهو یکی از زندونی ها از جاش بلند شد و شروع کرد به عربده کشیدن من از فرصت استفاده کردم و نیم خیز شدم که هم ببینم چه خبره و هم حرکتی به دست و پام داده باشم که یکی از زندونی ها با دست فشارم داد و برم گردوند به حالت اول
مگه کتک دلت می خواد بگیر بخواب
اینو آهسته بهم گفت و ساکت شد، از لحظه ایکه زندونیه عربده کشید تا لحظه ای که از در بردنش بیرون بیست ثانیه هم نشد، تا بلند شد و دهن باز کرد زندان بانها همه رو لگد کردن و پریدن سرش ، گرفتنش و همونجوری کشون کشون از روی سر و کله جماعت بردنش بیرون ، پشت بندش از توی حیاط سر و صدا راه افتاد و صدای شلاق...شرق...شرق...شرق
دو سه نفر جلوتر از من ارسلان خوابیده بود از اغتشاش حاصل استفاده کردم و ازش پرسیدم چی شده
هیچی، اینجا هرشب یکی خل می شه تا کتک نخوره حالش نمیاد سرجاش، بخواب الان صداها می افته
همین هم شد دو سه دقیقه بعد زندانبانها برگشتن و رفتن در توالت سر پستشون نشستن، اما خبری از زندانی عربده جو نشد
فرداش فهمیدم هرکی از فشار توی این اتاق به تنگ میاد وعربده می کشه ، می برن می زننش و دو سه روز می اندازنش توی سلول انفرادی
اما سلول انفرادی هم توی اون زندان معنی دیگری داشت، منظور از انفرادی در واقع یه سوراخ تنگ، شکل تنور نونوایی بود که زندانی رو توش فرو می کردن-مثه شمشیری که بره توی غلاف- و می ذاشتن بمونه تا حالش جا بیاد
رضا گفت که یکبار به خاطر کتک کاری با زندانبان هفده روز انداختنش اون تو و توی اون هفده روز بزرگترین آرزوش این بوده که برش گردونن توی همین اتاق
برام توضیح داد که بعد از هفده روز وقتی برش گردونن اینجا، از زور خوشحالی گریه کرده.
فکر می کنم ساعت 12 بود که دیگه تلویزیون خاموش شد و همه به خواب رفتن به جز من
باورم نمی شد که بعضی ها توی اون وضعیت نه تنها خوابشون برده بود بلکه خروپف هم می کردن
من بیدار موندم تا حتی نگهبان کنار در توالت هم روی چهارپایه کوچیکش خوابش برد
اون شب اول عجیبترین شب زندگیم بود مثه ماهی ساردین مثه کیلکا، همه کنار هم توی قوطی بودیم
یاد فیلم مستندی از جنگ جهانی دوم افتادم که درباره یکی از افسران نازی بود که بهش می گفتن ساردین پکر یعنی کسی که ساردین درست می کنه. کار افسره این بود که یهودی ها رو هزارتا هزارتا می کشت و به همین ترتیب که ما خوابیده بودیم جنازه هاشون رو توی گودال می چید از پهلو و سر وته. یک بار این افسره طی دو سه روز سی هزارتا رو قتل عام کرد و ازشون ساردین ساخت، بزرگترین ساردین دنیا !!! ولی خب خوشبختانه ما فقط صد نفر بودیم و با اینکه ساردینمون کرده بودن ولی هنوز نفس می کشیدیم و حتی خروپف می کردیم
... دنیا به خودی خودش مزخرف و حوصله سربره. همزیستی با آدمای غمگین از اینکه هست هم بدترش می کنه.
....
فالگیر بودم و دعا نویس،
توی شهرای کوچیک و دهاتها می گشتم و کاسبی می کردم
مردم به ریش بلند و کشکولم اعتماد می کردن و می بردنم توی خونه هاشون، از درد و مرض هاشون می گفتن و نسخه می خواستن، منم براشون دعا می نوشتم
یک دفعه یه زنی رو که بچه دار نمی شد حامله کردم.
رفته بودم فالشو بگیرم که زد زیر گریه و گفت بچه دار نمی شه و شوهرش می خواد طلاقش بده، شروع کردم به زبون بازی و هر حیله ای که بلد بودم رو به کار بردم تا بلاخره راضیش کردم و همون جا سرپایی نسخه شو پیچیدم
آخه می دونی معمولا ایراد از مردهاس که بچه دار نمی شن ولی توی در و دهاتی که دکتر نیست می اندازن گردن زنه که آبروشون کمتر بره
از شانس من، زنه حامله شد و توی دهات اطراف خبرش پیچید که یه فالگیری به اسم
مسعود عراقی اومده این ورا که حامله می کنه
نونم افتاد توی روغن
زنها اولش با ترس و لرز و بدون اجازه شوهرشون میومدن سراغم ولی آمار حامله ها که بالا رفت خود همون زنها کمک کردن و برام اونقدر تبلیغ کردن که از یه فالگیر آسمون جل تبدیل شدم به یه شیخ روحانی که خدا روش رو زمین نمی ذاره و دعاشو مستجاب می کنه
یادمه یه مدتی توی دهات اطراف ساوه می گشتم که یه روز یه آخوند با پراید اومد دنبالم، بهش خبر داده بودن که مسعود عراقی اینجاس اونم گازشو گرفته بود و یه راست اومده بود دهات
گفت باید همراهش برم ساوه و مشکلش رو حل کنم. اولش ترسیدم و خواستم یه جوری از دستش فرار کنم ولی کم کم متوجه شدم خره، از این آخوند بیسواداس که الکی به یه نون و نوایی رسیده و چیزی بارش نیست
باهاش رفتم ساوه، توی راه برام گفت که زنش حامله نمی شه
گفتم غمت نباشه که نسخه ات پیش مسعوده
یه خونه دو طبقه داشت ، بعد ازاینکه توی طبقه اول ازم کلی پذیرایی کردن، زنشو که چادر سفید خال خال سرش بود و روشو طوری گرفته بود که گوشه چشمش رو هم نمی شد دید، بردم طبقه بالا. به آخونده گفتم این دعا دو ساعت کار داره آرامش و سکوت می خواد، شما این پایین بشین سر نماز، مبادا از سر جانماز پا شی ها ، دعا باطل می شه ، اثر نمی کنه
رفتیم طبقه بالا در رو بستم پرده ها رو هم کشیدم و مشغول شدم...
زیر اون چادر سفید خال خال، یه دختر بچه شونزده، هفده ساله تپل مپل بود
ولی عاقل و بالغ ، توی تمام اون مدت جیک نزد و گذاشت من تر و تمیز دعاشو بنویسم
وقتی اومدم پایین برام نا نمونده بود،ولی آخونده هنوز سر نماز بود و دولا و راست می شد
پنج هزار تومن همون روز بهم داد، پونزده هزارتومن هم دو سه ماه بعدش که زنش حامله شد
مسعود چون فارسی رو مثل ما حرف می زد و می فهمید دوست داشت قاطی گفتگو با ایرانی ها بشه ولی ارسلان و لقمان و جمشید بهش محل نمی ذاشتن. فقط پسرخاله ها گاهی باهاش گپ می زدن و شوخی می کردن
مسعود به خاطر حامله کردن زنهای ایرانی توی زندون نبود ، می گفتن سر زن و دخترشو بریده
انکار نمی کرد که اونا رو به قتل رسونده ولی نمی گفت چرا
رضا و قاسم سر به سرش می ذاشتن و مسعود غیرتی صداش می کردن، به خنده می گفتن زنش با دخترش رابطه داشته اینم غیرتی شده سر جفتشونو بریده، مسعود هم بهشون فحشای ناموسی می داد و می گفت بعید نیست که این دو تا بچه های من باشن، توی دهاتای اطراف قزویین کم زن حامله نکردم
فصل بیست و پنجم
خدا خیلی کم جنبه اس ، من معمولا ازش چیزی نمی خوام، چون میدونم یا اون چیز رو
بهم نمی ده، یا اگه سر حال باشه و بده چند برابرشو پس می گیره
ولی وقت خواب توی زندون سلیمانیه دست به دامنش شدم، حاظر بودم هرچی می خواد بهش بدم، دست، پا، چشم اما از اون هلفدونی بیام بیرون
مسئولین سلول که توی در توالت نشسته بودن اومدن لابه لای جمعیت و هممون رو مجبور کردن کف سالن که از سیمان زبر ناخالص بود دراز بکشیم، باورم نمیشد که بشه اون جمعیت رو توی اون سالن کوچیک خوابوند چون جا برای خوابیدن به شکل طبیعی موجود نبود باید از پهلو دراز می کشیدیم و پاهامون رو صاف صاف می
ذاشتیم که جای زیادی نگیره، اگه کسی زانوهاشو خم می کرد، با لگد می زدن توی پاش که جمشون کنه
مثه کفش که لنگه به لنگه توی جعبه میذارن ما رو هم لنگه به لنگه دراز کردن
یک نفر سرش رو می ذاشت پایین و یک نفر بالا، چوب کبریتهایی که یکی در میون، سر و ته توی جعبه چیده بشن، اینجوری هم جای کمتری می گرفتیم و هم اینکه کسی نمی تونست ترتیب کسی دیگه رو بده
بدترین قسمت ماجرا دستم بود که باید می ذاشتم زیرم که جا نگیره، اولش غیر ممکن بود و اونقدر آزارم داد که از همون خدای کم جنبه، طلب مرگ کردم ولی بعد به مرور چنان خواب رفت که فراموشم شد و به درد
پاهام که روی هم بودن و تکون نمی خوردن فکر کردم.
درد فیزیکی دست و پا بدترین قسمت ماجرا نبود از اون بدتر یه جفت کف پایی بود که توی صورتم می لولید، چرک و کثیف، سعی می کردم دهنم رو ازشون دور نگه دارم ولی پشت سرم هم جای چندانی نبود و یک جفت کف پای دیگه پس کله ام رو قلقلک می داد
به جای متکا هم به هر کس یه تیکه پتوی زبر سربازی داده بودن که پوست گردنمو عین پشم شیشه می خراشید تراژدی زمانی تکمیل شد که فهمیدم حق نشستن هم ندارم یعنی اگه خوابم نبره باید تا صبح در همون حالت بمونم و حتی سرم رو هم نباید بلند کنم
قبل از اینکه نور رو کم کنن - زندان برق داشت و از قاعده چهار ساعت برق در شبانه روز مستثنی بود- تلویزیون کوچکی رو که ته اتاق به دیوار بالای توالت نصب بود روشن کردن و برامون فوتبال گذاشتن
یه بازی قدیمی از لیگ اسپانیا اونم از وسط نیمه دوم
یه طرف بازی بارسلون بود و از هنرنمایی هریستو استویچکوف فهمیدم که حداقل مال ده سال پیشه
زندانی ها با بی میلی بازی رو نگاه می کردن و طبعا کسی بابت گلی که ده سال پیشتر زده شده بود هیجان نشون نمی داد
خوشبختانه بیست دقیقه بعد تموم شد و کانال رو عوض کردن. اینبار فیلمی رو از وسطش تماشا کردیم کهچند تا بازیگر زن خوشگل داشت. کیفیت پخش فیلم باور کردنی نبود انگار از روی نسخه خط خطی شده وی اچ اس پخش می شد تمام مدت بالای تصویر لرزش داشت و رنگ فیلم هم هی می پرید
از اون جالب تر اینکه قسمتهایی که بازیگرای زن لخت می شدن یا به یه صحنه سکسی می رسید فیلم با دور تند
پخش می شد یعنی یه نفر توی استودیوی پخش نشسته بود و صحنه های مسئله دار!! رو با دور تند می زد که بره، اما از طرف دیگه یکی دو تا از صحنه های بزن بزن رو عقب زد و دوبار دیدیم
اولش فکر کردم که این تلویزیون ویژه خود زندانه ولی روزای بعد فهمیدم که یکی از شبکه های سراسری کردستان عراقه و همیشه همون کیفیت رو داره
هنوز فیلم تموم نشده بود که یهو یکی از زندونی ها از جاش بلند شد و شروع کرد به عربده کشیدن من از فرصت استفاده کردم و نیم خیز شدم که هم ببینم چه خبره و هم حرکتی به دست و پام داده باشم که یکی از زندونی ها با دست فشارم داد و برم گردوند به حالت اول
مگه کتک دلت می خواد بگیر بخواب
اینو آهسته بهم گفت و ساکت شد، از لحظه ایکه زندونیه عربده کشید تا لحظه ای که از در بردنش بیرون بیست ثانیه هم نشد، تا بلند شد و دهن باز کرد زندان بانها همه رو لگد کردن و پریدن سرش ، گرفتنش و همونجوری کشون کشون از روی سر و کله جماعت بردنش بیرون ، پشت بندش از توی حیاط سر و صدا راه افتاد و صدای شلاق...شرق...شرق...شرق
دو سه نفر جلوتر از من ارسلان خوابیده بود از اغتشاش حاصل استفاده کردم و ازش پرسیدم چی شده
هیچی، اینجا هرشب یکی خل می شه تا کتک نخوره حالش نمیاد سرجاش، بخواب الان صداها می افته
همین هم شد دو سه دقیقه بعد زندانبانها برگشتن و رفتن در توالت سر پستشون نشستن، اما خبری از زندانی عربده جو نشد
فرداش فهمیدم هرکی از فشار توی این اتاق به تنگ میاد وعربده می کشه ، می برن می زننش و دو سه روز می اندازنش توی سلول انفرادی
اما سلول انفرادی هم توی اون زندان معنی دیگری داشت، منظور از انفرادی در واقع یه سوراخ تنگ، شکل تنور نونوایی بود که زندانی رو توش فرو می کردن-مثه شمشیری که بره توی غلاف- و می ذاشتن بمونه تا حالش جا بیاد
رضا گفت که یکبار به خاطر کتک کاری با زندانبان هفده روز انداختنش اون تو و توی اون هفده روز بزرگترین آرزوش این بوده که برش گردونن توی همین اتاق
برام توضیح داد که بعد از هفده روز وقتی برش گردونن اینجا، از زور خوشحالی گریه کرده.
فکر می کنم ساعت 12 بود که دیگه تلویزیون خاموش شد و همه به خواب رفتن به جز من
باورم نمی شد که بعضی ها توی اون وضعیت نه تنها خوابشون برده بود بلکه خروپف هم می کردن
من بیدار موندم تا حتی نگهبان کنار در توالت هم روی چهارپایه کوچیکش خوابش برد
اون شب اول عجیبترین شب زندگیم بود مثه ماهی ساردین مثه کیلکا، همه کنار هم توی قوطی بودیم
یاد فیلم مستندی از جنگ جهانی دوم افتادم که درباره یکی از افسران نازی بود که بهش می گفتن ساردین پکر یعنی کسی که ساردین درست می کنه. کار افسره این بود که یهودی ها رو هزارتا هزارتا می کشت و به همین ترتیب که ما خوابیده بودیم جنازه هاشون رو توی گودال می چید از پهلو و سر وته. یک بار این افسره طی دو سه روز سی هزارتا رو قتل عام کرد و ازشون ساردین ساخت، بزرگترین ساردین دنیا !!! ولی خب خوشبختانه ما فقط صد نفر بودیم و با اینکه ساردینمون کرده بودن ولی هنوز نفس می کشیدیم و حتی خروپف می کردیم
فصل بیست و ششم
دلم برای وقتی که توی کوچه با بچه ها هفت سنگ بازی می کردم و قد ام به قدری کوتاه بود که از آدم بزرگ ها فقط پاهاشون رو می دیدم ، تنگ شده.
دلم برای وقتی که بابام داد می زد: ساکت، دارم اخبار می بینم و من بدون توجه به اینکه کجا جنگه و کدوم دیکتاتور وقت مرگشه، با خواهرم به کتک کاری ادامه می دادم، تنگ شده.
...................
جلویی ام، یعنی اون که شصت پاش توی حلقم بود، نفس تنگی داشت و مثه پنکه پره شکسته خر خر می کرد.
پشت سری ام اون که کف پاش گردنمو قلقلک می داد، خارشک گرفته بود و هی دست آزادشو می کرد لای خشتکش و تخماشو می خاروند، اولش فکر کردم قصد و غرضی داره و اون کاره اس، ولی بعد فهمیدم که بیچاره کپک زده و شپش گذاشته بسکه توی اون دخمه بوده
.................
ولی نه! فصل بیست و ششم رو فعلا بی خیال. دلم می خواد اول فصل بیست و هفتم رو بنویسم بعدش برمی گردم و این فصل رو تموم می کنم
فصل بیست و هفتم
بعد از پایان جنگ عراق با ایران، صدام حسین شمشیرش رو، به روی مردم خودش کشید و فاجعه بزرگ انفال رو پیش آورد. صدام برای عرب نشین کردن کل استان کرکوک و حوالی اون ، حدود دویست هزار کرد بارزانی و گرمیانی رو قتل عام کرد. این آمار به روایت کردها تا هشتصد هزار نفر هم ذکر شده. قتل عام انفال یکی از بزرگترین نسل کشی های سالهای اخیره که سازمانهای دفاع از حقوق بشر تا مدتها چشمشون رو به روش بستن و فقط بعد از دستگیری صدام بود که مثه غده چرکی سر باز کرد و دادگاهی براش به راه افتاد.
جلسات این دادگاه دقیقا مصادف شد با زمانی که من عراق بودم
هرشب بخشی از این دادگاه از تلویزیون پخش می شد و اگه در ساعت پخشش برق قطع نبود، می شد جلسات رو دنبال کرد.
جلسات دادگاه به زبان عربی و کردی بود و من توی زندان یکی از این جلسات رو دیدم. جلسه ای که لقمان برام ترجمه اش کرد.
در اون جلسه از دادگاه، زن میانسالی که آدرس یک گور دسته جمعی رو داده بود، به عنوان شاهد در جایگاه شهود حاظر شد و تعریف کرد:
سربازان صدام به روستای ما حمله کردن و همه اهالی ده رو از خونه هاشون کشیدن بیرون، زنها و مردها رو از هم سوا کردن و مردها رو بلافاصله، همون جا، جلوی چشم ما تیر بارون کردن ، اونا حتی پسر بچه های ده دوازده ساله رو هم کشتن. بعدش از بین ما زنها، دخترهای جوون و زیبا رو جدا کردن و با یه ماشین بردن به جایی که ما هیچوقت نفهمیدیم کجاست و هنوز هم نمی دونیم. باقی ما زنها رو که زیبا یا جوون نبودیم، دسته دسته توی اتاقک پشت تریلی چپوندن و کنسرو کردن. بعد در اتاقک رو بستن و راه افتادن به سمت مقصدی نامعلوم
پشت اون تریلی و داخل اون قفش تنگ،که شاید صدتامون رو جا داده بودن، جای نشستن نبود، هوای تازه هم از هیچ کجا وارد نمی شد به طوریکه بعد از یکی دو ساعت از زور گرما و کمبود اکسیژن همه به حالت خفگی افتادیم
در میون ما زنی بود که دو تا دختر داشت یکیشون یک ساله بود وتوی بغلش و دومی هفت ساله و لابه لای جمعیت. دختر یکساله فشار بیش از حد داخل اتاقک رو تحمل نکرد و همون جا توی بغل مادرش از گرمازدگی یا خفگی مرد
مادره باورش نمی شد که بچه اش مرده، جنازه رو همونطور محکم بغل کرد و به خودش فشرد تا رسیدیم به جایی که قرار بود برسیم. سربازها هممون رو پیاده کردن و بردن داخل یک سوله سیمانی که در ایام جنگ با ایران ساخته بودن، دورتادور اون سوله پر از سیم خاردار بود
مادره از جنازه دخترش دست نمی کشید واون تکه گوشت بی روح رو محکم به خودش چسبونده بود، می دونستیم که توی اون گرما جنازه زود فاسد می شه و بو می گیره و باید فکری به حالش بکنیم. به زنه گفتیم جنازه رو رها کن و بچسب به اون یکی دخترت، اولش زیر بار نرفت ولی بعد از اینکه یکی از زنها با زبون بازی و کلک جنازه دخترک رو از بغلش کشید بیرون و گفت که می خواد خاکش کنه، قبول کرد و اون یکی دخترش رو به سینه اش چسبوند و زار زار زد زیر گریه
همون زنی که جنازه رو گرفته بود به یکی از سربازای پشت در گفت که می خواد بره و جنازه رو خاک کنه ولی سربازه
اجازه نداد و گفت: جنازه رو بده خودمون خاک می کنیم. زنه هم جنازه رو داد و سربازه رفت
چند ساعت بعدش بهمون اجازه دادن که در صورت نیاز به دستشویی یکی یکی با کسب اجازه از نگهبان، سوله رو ترک کنیم و پشت دیوارهاش قضای حاجت کنیم، اما اولین زنی که بیرون رفت، وحشت زده برگشت و به ما گفت اگه مادر دختره خواست بره بیرون نذارین، تا هوا تاریک نشده همین داخل نگهش دارین چون جنازه بچه اش رو پرت کردن لای سیم خاردارها و چند تا سگ دارن می خورنش
اونشب با هر کلکی که بود مادر بچه رو سرگرم کردیم و نذاشتیم بره بیرون ولی چند روز بعد دختر هفت ساله اش هم مریض شد و مرد
اینبار هم سربازها جنازه رو بردن که خاک کنن، ولی مثه دفعه قبل پرتش کردن همون جا پشت سیم خاردارها و اینبار مادره جنگ سگها رو بر سر جسد دخترش دید
با تمام تلاشی که کردیم نتونستیم مانع بیرون رفتنش بشیم و رفت و اونجا پشت سیمهای خاردار ایستاد و تماشا کرد که چطور سگها دخترش رو تا ته خوردن و سر استخونهاش جنگیدن. وقتی برگشت داخل سوله به مدت دو روز تمام با دهن نیمه باز به یک گوشه خیره شد طوری که به زور، اندک غذایی رو که بهمون می دادن توی حلقش می ریختیم
اما روز سوم یهو سکوتش رو شکست و زد زیر خنده، به قدری بلند می خندید که نمیتونستیم جلوی دهنشو بگیریم وبلاخره سربازها ریختن داخل سوله و گرفتنش به باد کتک با پوتین و قنداق تفنگ، ولی هر چی زدنش دست از خنده برنداشت تا یکی از سربازها گلنگدن رو کشید و یه گلوله زد توی سرش
جنازه خودش رو هم همون جایی پرت کردن که جنازه دخترهاش رو انداخته بودن
در تمام مدتی که این زن مشاهداتش رو تعریف می کرد صدام روی صندلیش در دادگاه نشسته بود و کوچکترین عکس العملی نشون نمی داد
اون زن از معدود نجات یافته های کمپ بود که بعد از ماه ها مقاومت، یک روز صبح متوجه میشه هیچ سربازی دور و بر سوله نیست و دل رو می زنه به دریا و از اونجا فرار می کنه. بعد از مدتی سرگردونی در کویر، به شیعه های چادر نشین می رسه و مورد استقبالشون قرار می گیره و همون
جا می فهمه که آمریکا به عراق حمله کرده و نسل کشی کردها علی الحصاب متوقف شده و به همین دلیل سربازها کمپ رو ترک کردن
بعد از اظهارات این شاهد، تصاویری از گور دسته جمعی مردم همون روستا نشون داده شد و بقایای اون کمپ که هنوز دورش پر از سیمهای خاردار بودو اطرافش پر از اسکلت.
ادامه فصل بیست و ششم
هفت ساعت، زمان زیادیه، بیست و پنج هزار و دویست ثانیه اس. من تمام اون بیست و پنج هزار و دویست ثانیه رو شمردم تا صبح شد و زندانبانها باقی زندانی ها رو هم - مثه من - بیدار کردن.
قفل شده ها دوباره رو به دیوار نشستن و ما مثه روز قبل همونطور مرغوار دور هم چمباتمه زدیم
دقایقی بعد، وقت صبحونه شد.
به هر کدوممون یه تیکه نون و یه قالب کره کوچیک دادن
با اینکه از روز قبلش چیزی نخورده بودم ولی هنوز اشتها نداشتم، نون و کره رو دادم به لقمان و به جاش ازش سیگار گرفتم
پک اول و دوم رو زدم و تازه داشتم حالشو می بردم که در باز شد و یکی داد زد:
علی-رضا-مهدی
سیگار نصفه رو دادم به بغل دستیم و
اینبار بدون اینکه از کسی خداحافظی کنم، به سرعت خودمو به در خروجی رسوندم.
دیدن آفتاب، لذت بخش بود. دیدن خورشید سوزان و درخشان ...دستامو جلو بردم که سربازه دستبند بزنه و سرمو رو به آسمون گرفتم. در حالیکه چشمام زیر نور تند خورشید تنگ شده بود، نفس عمیقی کشیدم و هوای داغ اما تمیز رو توی ریه هام فرو دادم
لحظاتی بعد توی همون اتاق بازجویی کذایی بودم. برای بار سوم در کمتر از بیست و چهار ساعت. اینبار بازجوم یه جوون لاغر عینکی بود که علاقه عجیبی به یادداشت کردن جز به جز صحبتهای من داشت و برخلاف قبلی ها کنار پنجره باز نشسته بود.
اولش به نظر آدم معقولی اومد ولی بعد چنان
سوالهای پرت و پلایی ازم پرسید که مجبور به قصه گویی شدم
تا حالا شده ویدیویی از القاعده یا بن لادن دیده باشی و فکر کنی که طرز تفکرش درسته و حق به جانبشه؟
نه! به اینجور فیلما علاقه ندارم.
چرا نه؟ چرا به این فیلما علاقه نداری؟
-جاکش مگه ویدیوهای ته غاری بن لادن فیلمن که بهشون علاقه داشته باشم-
طبعا اینو نگفتم به جاش جواب دادم: چون بن لادن و القاعده برام مهم نیستن و بهشون علاقه ندارم.
پس به چه فیلمهایی علاقه داری؟
بیشتر به فیلمهای جیم جارموش و برادران کوهن علاقه مندم
کیا؟ برادران چی؟
جیم جارموش و برادران کوهن
کجایی هستن اینا؟ ارتباطشون با هم چیه؟ با القاعده و بن لادن چه جوری آشنا شدن؟
کی؟ جیم جارموش با القاعده...!!؟
سوال و جوابها به همین اندازه بی معنی بود، من قصد نداشتم که مسخره اش کنم، اصلا توی اون شرایط دل و دماغ و نای این کار رو نداشتم ولی بیچاره خیلی پرت بود و چرند و پرند می پرسید منم چون جوابی برای سوالهاش نداشتم، هر چی به ذهنم می رسید می گفتم. تند تند یادداشت می کرد و سر می جنبوند انگار کار مهمی کرده و قراره از لابه لای این اعترافات نکات بسیار مهمی در باره فعالیت بن لادن و دار و دسته اش کشف بشه و به امید خدا دیگه اصل و اساس تروریزم از جامعه جهانی کنده بشه
وسط بازجویی، وقتی اعترافاتم به ده پونزده صفحه مکتوب رسید، یهو هوا شوخیش گرفت و یک باد تند اومد و تمام کاغذهایی رو که این بابا با دقت و خوش خط نوشته بود با خودش از پنجره برد.
بعضی از صحنه های زندگی هیچوقت از یاد آدم نمی ره واین تصویر مسخره هم از همون هاست، تصویر بازجوی جوانی که دنبال چند ورق کاغذ، دور اتاق می دوه و فقط موفق می شه یکی دو تاش رو بگیره.
بعد با استیصال نگاهشون می کنه و چون شماره صفحه ندارن و ارتباطشون رو با هم درک نمی کنه مچاله شون می کنه و می اندازه توی سطل
من خوشحال شدم که برگه ها رو باد برد چون بازجو که احساس می کرد مردونگی اش با یه باد چسکی به فنا رفته خیلی جدی و خشک گفت که باید از نو شروع کرد،و این یعنی حداقل یکی دو ساعت دیگه از اون دخمه بو گندو دور می موندم و می تونستم از لذت نشستن در اتاقی که فقط یکنفر دیگه به جز من داخلش بود بهره مند بشم
دوباره شروع شد
تا حالا شده کسی ازت بخواد بسته ای رو جابه جا کنی که از محتویاتش خبر نداشته باشی؟
نه نشده،
چرا نشده؟
چون من فقط بسته های خودمو که می دونم توش چیه جا به جا می کنم
خب معمولا توی بسته هات چیه؟
چیزای مهمی نیست کاغذ و خودکار و مجله و چه می دونم ، والله من اصلا بسته جا به جا نمی کنم؟
مگه می شه؟
آره به خدا می شه، من اصلا یادم نیست کی بود آخرین بار که یه بسته رو جا به جا کردم
حالا اگه فرض کنیم یکی ازت خواسته باشه بسته ای رو جا به جا کنی، چی کار می کنی؟
هیچی ازش می پرسم توی بسته چیه، خودمم هم اگه بسته ای به کسی بدم ببره جایی، حتما بهش می گم توش چیه و اگه شکستنی باشه روی جعبه اش می نویسم که مراقب باشه زمین نخوره
...
وقتی دیگه سوالی به ذهنش نرسید برگه ها رو با کلیپس به هم چسبوند و گذاشت لای پرونده ام که قطرش، تزایدی بالا می رفت. بعدش صدا زد، سربازه اومد و به دخمه برم گردوند
ورودم به دخمه اینبار با یه اتفاق پیشبینی نشده دیگه همراه شد، در غیابم یکی از زندانی ها ادعا کرده بود که منو توی تلویزیون دیده و می شناسه!!! من هیچوقت تا اون موقع توی هیچ تلویزیونی نبودم و طرف اشتباه گرفته بود
.........................
عرب بود، سی ساله ای که چروکهای صورتش سنش رو بیشتر نشون می داد، در غیابم - وقت بازجوئی -ادعا کرده بود که منو می شناسه و توی تلویزیون دیده.
یکی بود که می رفت پوستر فروشی ها و با اعتماد به نفس زیاد می پرسید: پوستر تمام قد منو دارین؟ فروشندها می گفتن نه! طرف مشتشو می کوبید رو میز و می گفت:عجب! پس شما هم تموم کردید!
منم همون کار رو کردم بهش نگفتم اشتباه گرفته و منم یه بدبختی هستم مثه خودش، به جاش با اعتماد به نفس گفتم: آره
خودمم، پس شما هم منو شناختین...قرار بود پنهون بمونه
توی زندگی یک چیز رو یاد گرفتم، وقتی می گی نه، هزار تا در رو می بندی ، درهایی که لزوما پشتش مستراح نیست.
مرد جوون گل از گلش شکفت و دست به دامنم شد. التماس می کرد که وقتی ماموریتم تموم شد و رفتم بیرون برای نجاتش تلاش کنم، بیچاره توی اون سن پایین سه تا زن و ده تا بچه داشت.
می گفت بهش تهمت زدن و بمب گذار نیست قسم می خورد که هرگز آزارش به یک مورچه هم نرسیده ولی حالا براش پرونده درست کردن که چهل نفر رو کشته
یادم نیست، اونی که حرفاشو برام ترجمه می کرد لقمان بود یا جمشید، ولی وقتی رسید به قسمتی که گفت سه تا زن داره زیر لب به فارسی گفت ، خار فلان رو باید از اونجاش دار بزن
با دقت به حرفاش گوش می کردم و هر جا لازم بود لبخند می زدم یا برعکس چهره ام رو در هم می کشیدم ، ولی در عین حال دلم مثه سیر و سرکه می جوشید. نه می دونستم که چقدر توی اون دخمه خواهم موند و نه ایده ای از اندازه و شکل و نحوه مجازات احتمالی خودم داشتم. با این وجود با اعتماد به نفسی که هنوز هم نمی دونم از کجا اومده بود سراغم - حرفاشو که تمام و کمال زد و تموم کرد- بهش گفتم:
اسم و مشخصاتت یادم می مونه، رفتم بیرون حتما توی مطبوعات مطرح می کنم
...........
بچه های مواد فروش کلی با این قضیه حال کرده بودن و مرتب بهم سیگار می دادن، جمشید می گفت ما ایرانی ها هممون آدم حسابی هستیم. ببین یک دونه ایرانی تروریست اینجا نیست. هممون یا مواد فروشیم یا خبرنگار ، ملت با فرهنگ یعنی همین دیگه. رضا هم تصمیم گرفت یه حال اساسی بهم بده.
تو از دیروز تا حالا اصلا چیزی خوردی؟
نه نخوردم
رفت سراغ نگهبان و بهش پول داد که برامون تخم مرغ سفارش بده، از قضا نگهبانه خودش تخم مرغ داشت، پول رو گرفت و چهار تا تخم مرغ به رضا داد
بهش گفتم مگه اینجا آشپزی هم می شه کرد
کله تکون داد و گفت چه آشپزیی هم، رستوران نایبه، صبر کن تا ببینی
خیلی زود وقت ناهار شد و نگهبانه به من و رضا اجازه داد که بریم داخل توالت و بساط آشپزی رو به راه کنیم
من هنوز مونده بودم که اجاق گازمون کجاست و کاسه کوزه مون رو سر چاهک توالت از کجا می خوایم ردیف کنیم که نگهبانه ده تا فندک از اون مدلی که گازش با فشار می زنه بیزون به علاوه یه کاسه فلزی و یه سه پایه کوتاه سیمی به رضا داد ، رضا یه تیکه کره که اونم از نگهبانه گرفته بود، انداخت داخل کاسه و کاسه رو گذاشت روی سه پایه فلزی، بعد سر نه تا از فندک ها رو طوری شکست که وقتی ضامنشون رو فشار می داد، گاز با فشار زیاد ازشون بیرون می زد. سنگ و چرخشون رو هم انداخت دور.
من مثه گاوی که به پیانو نگاه کنه به دستای رضا خیره شده بودم
چیه؟ مهندس فندک ندیدی؟فکر کردی ما از شکم ننمون مواد فروش اومدیم بیرون؟
یه فندک داد دست من یکی هم خودش برداشت و با تنها فندکی که سرشو نشکونده بود آتیششون کرد و اشاره کرد که آتیشو بگیرم زیر کاسه
، شعله آتیش فشار زیادی داشت و بلند بود، عین دستگاه جوشکاری، به همین دلیل ظرف یک دقیقه گاز فندک تموم شد، ولی کره توی کاسه روحسابی آب کرد و جلز و ولزشو در آورد
بعد نوبت تخم مرغها شد هر چهار تا شو شکست و ریخت توی کاسه و دوتا دیگه از فندکها رو روشن کرد
تخم مرغ زود نیمرو می شه، با مصرف شیش تا فندک، نهارحاضر شد
نگهبانه جسد هشت تا فندک مصرف شده و همینطور دو تای دیگه رو تحویل گرفت و اجازه داد که کاسه تخم مرغ به دست، کلاغ پر بریم بشینیم سر جامون، من واقعا نمی فهمیدم ایستاده راه رفتن چه ضرری برای کسی داشت که باید اونجوری جا به جا می شدیم، شاید می خواستن تحقیرمون کنن ولی مگه دیگه تحقیری بزرگتر از بودن توی همون سوله وجود داشت؟
گفتم سوله، تصاویر غریبی اومد توی ذهنم از دادگاه انفال
فصل بیست و هفتم
انفال
(رجوع کنید به فصل بیست و ششم)
فصل بیست و هشتم
بیدار می شم، سیگار می کشم، دوش می گیرم، لباس می پوشم، از خونه می رم بیرون، پیاده روی می کنم، سوار قطار می شم، دخترهای داخل قطار رو دید می زنم، از پله برقی می رم بالا، قهوه می خرم، از ورودی محل کارم می گذرم، به دربون لبخند می زنم، با آسانسور بالا می رم، کامپیوترم رو روشن می کنم، به همکارها که یکی یکی میان س...لام می کنم و ... من از تک تک این رفتارهای ساده و اجباری لذت می برم و احساس خوشبختی می کنم، چون زندگی می تونه به آدم طوری سخت بگیره که حتی روزمره ترین رفتارها به شکل رویا دربیان وانجام دادنشون بشه حسرت
باید انگلیسی یاد بگیرین
که چی بشه؟
بتونین انگلیسی حرف بزنین دیگه
که وقت اعدام اشهدمون رو اینگلیسی بگیم؟
نه ، که وقتی از صلیب سرخ و حقوق بشر میان اینجا بازدید، بتونین باهاشون ارتباط برقرار کنین و از بدبختیتون بگین
بعد از ناهار شدم معلم انگلیسی برو بچه های ایرانی و البته مسعود عراقی و همون بابا که ده تا بچه داشت.
سعی می کردم بهشون یاد بدم که بگن: وی آر نات انیمال، دیس پریزون ایز بیلد بای سام مادرفاکر شت هد ازهول
تکرار این کلمات با لهجه های مختلف کردی و فارسی و عربی مایه خنده و سرخوشی بود و جمعمون روح پیدا می کرد.
با اینکه معلوم بود بچه ها به محتوی جمله ها توجه ندارن و فقط از تکرار کردن کلمات با من لذت می برن ولی باز هم تجربه معلمی دلچسبی بود و می تونم بگم هیجان انگیزترین کلاس درسی که توی عمرم داشتم همون بود. چون بهتر از هر تفریح و سرگرمی و فیلمی از واقعیت جدام می کرد
سعی می کردیم آروم صحبت کنیم که نگهبانها نیان سراغمون، ولی خواه ناخواه توجه دور و بری ها جلب شده بود و قبل از زنگ تنفس عصرگاهی، تصمیم گرفتیم که موقتا تمومش کنیم و فارسی حرف بزنیم
..............
تنفس عصرگاهی همون بود که روز قبلش دیده بودم... در و باز کردن و به ما اجازه دادن که بریم توی حیاط برای بیست دقیقه پیاده روی.
همه باید راه می رفتن، کسی حق نداشت داخل دخمه بمونه
موقع قدم زدن حق حرف زدن با هم نداشتیم ، حق سیگار کشیدن نداشتیم، حق ایستادن یک گوشه رو نداشتیم و حق نگاه کردن به تنها پنجره ای که به دیوار طبقه بالا بود رو هم نداشتیم چون
بعدا فهمیدم که اونجا بازداشتگاه زنانه و حداقل صد تا هم زن توی اون ساختمون اسیرن
مگه زنها هم تروریست می شن؟
در حالیکه سرم پایین بود و شونه به شونه لقمان راه می رفتم خیلی آروم و زیر لب باهاش حرف می زدم
آره زنها هم تروریست می شن نه اینکه خودشون بمب گذاشته باشن یا کسی رو کشته باشن، بیشترشون به طور غیر مستقیم با تروریست ها همکاری کردن. اینجان که اعتراف کنن شوهراشون، بچه هاشون یا فک و فامیلشون چه غلطی می کردن
زن ایرانی هم توشون هست
فکر نمی کنم
همینطور که قدم می زدیم، متوجه شدم که یک مرد ریشوی درب و داغونی رو دستبند زدن و نشوندن سه کنج یکی از دیوارها
اون چرا نشسته اونجا، راه نمی ره
کدوم؟
اون یارو داغونه اون گوشه
آهان اون، اون ایدز داره
ایدز داره؟
آره کثافت ایدز داره
خب مگه ایدز جرمه؟
نه ولی توی کردستان خیلی بده
چون بده جرمه؟
خب فقط به خاطر ایدز داشتن که نگرفتنش، پنجاه تا بچه کوچیک رو هم آلوده کرده بیشرف
ای خدا منو بکش همین یه قلم رو کم داشتیم بچه باز ایدزی!
با وحشت پرسیدم این حرومزاده توی سلول ما که نیست؟
هیس، نترس بابا ، بیچاره یک ساله توی انفرادیه گاهی میارنش بیرون یه آفتابی بخوره
فصل بیست و نهم
من تا حالا نمردم که بدونم مردن سخته یا راحت. ولی مدتیه که زندگی می کنم و
می تونم بگم که زندگی کردن کار راحتی نیست
...
زانا نصرت شیخ عبدالکریم برزنجی، معروف به شیخ زانا...ماجرا از این قرار بود
بعد از تنفس عصرگاهی و خوردن سوپ پوست مرغ و آموزش زبان انگلیسی به اعدامی ها، وقت دراز کشیدن به شیوه ماهی کیلکا و تماشای اجباری تلویزیون فرا رسید.دوباره با فشار، سر و تهمون رو یکی کردن و لای دل و روده همدیگه جامون دادن. اینبار کسی که جلوی من خوابیده بود، یه مرد افغانی با لباس سنتی افغان و ریش مشکی بلند بود. می شد به جای ملاعمر به هر کسی قالبش کرد
اما این ملا عمر نسبت به اون یکی یه خوبی داشت، تک پا بود. یعنی یک پاش قطع شده بود و طبعا پنجه و شصت پا نداشت که توی دهنم بره. به جاش بو می داد پاشو تازه قطع کرده بودن و باندپیچی دورش آغشته به خونابه و داروی ضد عفونی بود و بو می داد. نمی دونستم از اینکه دستم کمی آزادنتر از شب قبله و جای حرکت داره، خوشحال باشم، یا از اینکه بوی لاش مرده ضد عفونی شده رو باید تا صبح تحمل کنم ناراحت...زیاد بهش فکر نکردم چون دقایقی بعد اتفاقی افتاد که حواسم رو به کلی از پای قطع شده و ملا عمر منحرف کرد
تلویزیون روی کانال خبر بود و سر یکی از خبرها، زندانی ها همه ساکت شدن و چهارچشمی زل زدن به صفحه تلویزیون، من طبعا چیزی نمی فهمیدم ولی به قدری همه ساکت شده بودن که نمی تونستم از کسی بپرسم ماجرا چیه. بعد از اینکه مجری خبر حرفهاش رو زد، فیلمی از تلویزیون رسمی کشور پخش شد که نمونه اش رو هرگز در هیچ کجای دنیا ندیدم
مردی با ریش بسیار بلند با یک گونی بزرگ سفید می رقصید، داخل گونی یک نفر اسیر بود و پیچ و تاب بدن یک انسان رو می شد دید. مرد ریش بلند فقط یک شورت به پا کرده بود که اون رو هم بعد از دو سه بار چرخ زدن با گونی، از پاش در آورد. تلویزیون کردستان قسمت ناجور مرده رو بلر کرد، و به پخش تصاویر ادامه داد. مرد ریش بلند، یک چاقوی بزرگ هم توی دستش داشت و بعد از اینکه کاملا لخت شد دوباره گونی سفید رو به بغل کشید و اینبار بعد از هر چرخش یک ضربه با چاقو به گونی زد. دقیقه ای بعد، گونی سفید به کلی خون آلود شد و به زمین افتاد ، ریشوی لخت، قربانیشو بلند کرد و دو سه بار دیگه باهاش چرخید و اینبار با همون چاقو، گونی رو پاره پاره کرد و بدن لخت مرد جوونی که غرق به خون بود از داخل گونی به زمین افتاد، ریشوی لخت روی بدن نیمه جان مرد افتاد و مشغول تجاوز شد. تلویزیون کردستان کل صحنه رو بلر کرد و فقط صدای ناله و جان دادن مرد رو برای لحظاتی پخش کرد، این تصاویر کات خورد به تصویر دو مرد ریشو که یکیشون دولا شده بود و اون یکی ترتیبشو می داد و بعد صحنه آخر، چند مرد ریشوی دیگه بودن که داشتن قمه تیز می کردن و کنار دست یکیشون یک گوش بریده افتاده بود.بعد از پخش این تصاویر بلافاصله تصاویری از دستگیری یک مرد چاق ریشو پخش شد
خبر که به پایان رسید آرامش زندان به هم خورد و همه با هم شروع کردن به حرف زدن، من به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم لقمان به فاصله دو نفر از من دراز کشیده
آقا لقمان این چی بود نشون داد؟
شیخ زانا بود؟
شیخ زانا کیه؟
زانا نصرت شیخ عبدالکریم برزنجی از پیروان دو باند تروریستی انصار السنه و انصار الاسلام، فارق التحصیل دانشکده فنی و مهندسی و صاحب دو تا فرزند بود که سال گذشته بعد از دادگاهی که چهار سال طول کشید در استان هولیر کردستان اعدام شد. شیخ زانا سرکرده یک گروه اسلامگرای افراطی بود که معتقد بودن، مسلمان واقعی باید تجربه هر نوع کاری رو داشته باشه اونا، شکنجه تجاوز، همجنس گرایی و سر بریدن رو نه تنها جایز، بلکه لازم می دونستن. شیخ زانا و دار و دسته اش در مدت ده سال، مردها و زن های فراوانی رو با شکنجه کشتن و از مراحل مختلف شکنجه ها و تجاوز جنسی و سربریدن قربانیانشون فیلم گرفتن. در فاصله جنگ اول و دوم آمریکا با عراق، کردستان دولت مشخصی نداشت و کسی به کسی نبود بنابراین زانا و افرادش بی دردسر جنایت کردن و طبق آمار غیر رسمی به جز افرادی که ربودن و تک تک به قتل رسوندن، چهارصد نفر رو هم توسط عملیات های تروریستی و بمبگذاری کشتن. زانا با پخش کپی بعضی از فیلمها قصد داشت که جو وحشت و هراس در کردستان به وجود بیاره ولی این جو بین خود اعضا گروه هم حاکم بود، یاران زانا موظف بودن که با هم دیگه ارتباط جنسی داشته باشن و فقط به خاطر رضای خدا درد این ارتباط رو تحمل کنن و به این ترتیب در هر زمان آماده خدمت به دینشون باشن. یکی از افراد گروه در اعترافاتش گفت که می ترسید از شیخ جدا بشه چون در سال 2000 دوتا از اعضا گروه که خسته شده بودن و تصمیم داشتن بی خیال زندگی به اون شکل در کوه و کمر بشن و به ترکیه فرار کنن، توسط زانا کشته شدن. شیخ زانا از همه اعضا خواست که به اون دو نفر تجاوز کنن و بعد از اینکه خودش هم همین کار رو کرد ، کشتشون و اجسادشون رو سوزوند
حالا بعد از سالها جرم و جنایت به اسم دفاع از اسلام، ، آقای زانا نصرت شیخ عبدالکریم برزنجی و دار و دسته اش به دام افتاده بودن و تلویزیون کردستان هر چند وقت یکبار به بهونه دادگاهشون در ایالت هولیر تصاویری رو نمایش می داد که با استاندارد صدا و سیمای جهنم هم مجوز پخش تلویزیونی نمی گرفتن
بوی پای تازه قطع شده و خونابه و چرکش یادم رفت. به خصوص وقتی بعد از اخبار، تلویزیون بلافاصله یه فیلم احمقانه هالیوودی - مثه همه فیلمای آشغالی که توی آمریکا تولید می شه- گذاشت. فیلمه راجع به یه مشت جوون بود که برای تعطیلات می رن توی یه جزیره و بعدش یکی یکی توسط یه مرتیکه روانی کشته می شن. سعی می کردم چشمام رو ببندم و مزخرف تماشا نکنم ولی صداش میومد و متاسفانه دوبله به کردی هم نبود که نفهمم
دلم برای فوتبال تاریخ مصرف گذشته تنگ شد. کاش دوباره فوتبال نشون می دادن. با خودم فکر می کردم شب قبل چه خوشبخت بودم، وقتیکه گل ده سال پیش استویچکوف رو می دیدم
سعی می کردم به هیچی فکر نکنم ولی نمی شد و هی تصاویر پخش شده از دار و دسته زانا توی سرم رژه می رفت
آقا لقمان، آقا لقمان
دارم فیلم می بینم، چیه؟
همه افراد این یارو زانا همون نه نفری بودن که دستگیر شدن؟
فکر کنم چطور مگه؟
هیچی می خواستم خیالم راحت بشه
از کجا معلوم همون نه نفر باشن، لقمان از کجا می دونه، شاید دو تاشون هم اینجا باشن دو تا شون هم اون بیرون توی خیابون های شهر، زانا قطعا لوشون نمی ده که سنتش حفظ بشه
اقا لقمان، آقا لقمان
چیه دارم فیلم می بینم؟
اینا رم اعدام می کنن دیگه؟
نه، فقط ما رو اعدام می کنن، معلومه که اعدامشون می کنن
ولی من می گم نباید اعدامشون کنن باید مخشون رو بشکافن ببینن با چه جور گهی پر شده بوده، پادزهرشو بسازن برای باقی مسلمونای افراطی
اوه اوه اوه دیدی چه جوری پسره رو کشت؟
کی زانا؟
نه بابا، این توی فیلم، مگه نمی بینی؟
فصل سی ام
صبح روز سوم غم سراسر وجودم رو گرفت. یادم افتاد که فقط چند روز پیشتر کنار دوست دختر زیبام دراز کشیده بودم، موسیقی گوش می کردم و تنها نگرانیم از این بود که مادرم زودتر از موعد مقرر از
امامزاده صالح برگرده و نرسیم رخت و لباسمون رو تن کنیم
خاک بر سرت علیرضا، هیچکس نمی دونه کجایی، تنها کسی که می دونه جماله، اونم که سرش به حزبش گرمه و ممکنه تا الان به قدری گرفتار شده باشه که اصلا یادش نیاد سه روز پیش با یه فارس اومده بود اینجا. تعهدی که نداره. اینجا هم که همه فکر می کنن خبرنگار نفوذی هستی و امروز یا فردا آزاد می شی. خب مرتیکه دروغگو دو روز دیگه گندش در می آد که زر مفت زدی، همینا کونتو پاره می کنن، خاک بر سرت علیرضا
داشت گریه ام می گرفت، چشمام پر اشک بود که رضا دید و با تعجب پرسید چی شده؟
هیچی رضا جون دلم برای شما ها می سوزه که این همه مدته اینجا هستین و تحمل می کنین
بازم دروغ گفتم و بدترش کردم، بیچاره انگار منتظر بود یکی یه همچی حرفی بهش بزنه، یهو پقی زد زیر گریه ...گریه هم مسری...به گریه رضا اشک منم سرازیر شد و یهو دیدم ده نفر توی گوشه ما دارن گریه می کنه
سر صبحی عین مجلس ختم شد، همه دلشون پر، همه نا امید، همه داغون...حتی تروریستها هم گریه می کردن
(حتی تروریست ها هم گریه می کنن، همین عنوان رو می ذارم روی کتاب- اگه چاپش کنم ) ا
خوشبختانه قبل از اینکه گریه، به یه اپیدمی بزرگ تبدیل بشه و به زندانبانها هم سرایت کنه، وقت صبحونه شد و با یه کف دست نون و یه قالب کوچیک کره همه ساکت شدن
منم که خودم رو دوباره پیدا کرده بودم پیشنهاد دادم که بلافاصله بعد از صبحونه کلاس زبان انگلیسی رو به پا کنیم
جلسه آموزش رو مثه روز قبل با کلمات و جملات کلیدی شروع کردم راجع به حقوق زندانی ها و این حرفا ولی حوصله بچه ها زود سررفت و جمشید ازم پرسید:
اگه بخوام به یکی بگم فلانم به فلان ننه ات چی باید بگم به انگلیسی
جمشید جان چند مدل مختلف داره. مودبانه اش رو می خوای یا بی تربیتیشو؟
جفتشو بگو
خب می تونی ساده اش کنی و بگی: مادر فاکر
این که خیلی کوتاهه ، یعنی لپ مطلبو می رسونه؟
خب اگه دقیق عین فارسیشو می خوای بگو: مای پینس تو یور گراندمادر ویجینا
از اون لحظه کنترل کلاس از دستم خارج شد همه می خواستن براشون فحش ترجمه کنم و چنان استعدادی در حفظ کردن فحش ها نشون می دادن که به تمام متدهای آموزشی مبتنی بر اخلاقیات شک کردم ضمن اینکه فهمیدم زبان انگلیسی، وقتیکه پای احساسات عمیق قلبی و بیان دقیقشون بیاد وسط، اصلا در حد زبان فارسی نیست
علی-رضا-مهدی
علی-رضا-مهدی
آخ جون بازجویی، کلاس رو ول کردم و کلاغ پر رفتم سمت در. بیرون در تا چشمم به سربازه افتاد دستامو بردم جلو و سرم رو گرفتم رو به آسمون ولی در کمال تعجب بهم دستبند نزد
منو برد توی همون اتاق بازجوییه روزای قبل، ولی اونجا هم برخلاف تصورم خبری از بازجو نبود، یه مرد بور اروپایی روی صندلیی نشسته بود که معمولا منو می نشوندن روش. بنابراین روی صندلی کنار پنجره نشستم و سربازه رفت بیرون
گاهی وقت ها تجربه به داد آدم می رسه و گاهی وقت ها هوش، حس شیشمم گفت که با این آدم توی این شرایط حرف نزنم
بهم سلام کرد ولی جواب ندادم، دو سه کلمه ای هم گفت ولی ازش رو برگردوندم و به آسمون بیرون پنجره خیره شدم. از لهجه اش وقتی اون دو سه کلمه رو می گفت حس کردم سوئدیه
نیم ساعت توی همون شرایط بی معنی موندیم تا بلاخره یه بازجو اومد سراغمون، همون بازجوی روز اول که انگلیسی بلد بود
شما همدیگه رو نمی شناسین نه؟
نه نمیشناسم
خوب نگاه کنین به همدیگه، هیچ جا همدیگه رو دیدین تا حالا؟
نه گمون نمی کنم
گمون نمی کنی یا مطمئنی؟
مطمئنم
فصل سی و یکم
یک گرداب از دایره های متعددی تشکیل شده.
وقتی که توش بیفتی، چرخ می خوری و از دایره ای بزرگ به دایره ای کوچکتر می ری و از اون دایره به دایره ای بازهم کوچکتر و عاقبت به سوراخ گرد وسطش می رسی و فرو می ری.
...
وسط حیاط با شلنگ آب می زدنش، مرد سیاه پوست قوی هیکلی رو که یه گوشه دخمه می نشست و با کسی حرف نمی زد. کتک هم که می خورد لب از لب باز نمی کرد.
بازجویی روز سوم نا امید کننده بود
نه سوال خنده داری، نه جواب بانمکی، نه تهدید بی اساسی و نه حتی نگاه پر شک و تردید بازجویی که هیچ چیز رو باور نداره، وقتی گفتم - مردی که به نظرم سوئدی بود رو - نمی شناسم . بلافاصله یک سرباز صدا کردن و منو سپردن دستش. فکر کردم که طبق معمول، برمی گردم داخل سلول. ولی سربازه هدایتم کرد به سمت یه حیاط دیگه ، و در یک سوراخی رو باز کرد که شکل لوله پولیکای ته بسته بود و اشاره کرد که برم توش.
نمی دونستم باید با کله برم داخل یا با پا، سربازه کمکم کرد و با پا رفتم داخل، طوریکه سرم رو به در بود. در که نه، دریچه فلزی که خوشبختانه سوراخ داشت و هوا ازش رد می شد. سربازه دریچه رو بست و سوراخ تاریک شد
برای اولین بار طی اون چند روز تونستم روی کمرم دراز بکشم
و نگران مالش و سایش اعضا نامربوط دیگرون به تنم نباشم.
در اون لحظه های نخست به نظر زیاد هم بد نبود، یاد بچگی افتادم که توی جاهای تنگ و ترش قایم می شدیم و لبخند زدم. ولی لبخندم کم کم محو شد و ذهنم پر شد از سوال.
چر انداختنم اینجا؟ نکنه می خوان برام پرونده بسازن و وادارم کنن که اعتراف کنم به کارهایی که نکردم؟ نکنه این اولین مرحله از یه شکنجه جدی تر باشه؟ نکنه بخوان هفده روز در این شرایط نگهم دارن؟
ترس از اینکه روزهای متوالی در اون حالت بمونم طوری وجودم رو گرفت که ضربان قلبم تند شد و احساس خفگی و گرمازدگی اومد سراغم، یهو خیس عرق شدم و تب کردم. می خواستم عربده بکشم ولی صدام درنمی اومد، انگار بیخ گلوم رو چسیبده باشن ، به خس خس و هق هق افتادم ؛ عضلات صورتم می پریدند و احساس می کردم همه وجودم مثه پارچه اتو نشده چروک خورده.
اینم می گذره... اینم می گذره... می گذره...می گذره... خودمو کنترل کردم و قبل از اینکه از وحشت سکته کنم و بمیرم حمله عصبی رو رد کردم. دقایقی بعد همه چیز فروکش کرد و به آرامش رسیدم.
اما خیلی زود نوبت باریکه نوری شد که از سوراخ دریچه می تابید. اولش حتی متوجه نور نشدم ولی بعد اروم آروم رفت روی اعصابم. برای فرار از اون نور، چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم مثل مواقعی که توی اتوبوس و هواپیما برای فرار از حال تهوع خودم رو به خواب می زنم. ولی به محض بستنشون خیالاتی شدم. صدای پاهای خودم رو می شنیدم که روی شنزار حرکت می کنن
قرچ...قرچ...قرچ
اولش فقط صدای شن بود بعد کم کم صدای آب هم بهش اضافه شد، مطمئن شدم که لب ساحلم حتی صدای آدمهایی که آب بازی می کردن رو می شنیدم، بعد صداها زیادتر شد ، از چهار طرف می اومدن، همه چیزهایی که توی زندگی شنیده بودم. صدای آمبولانسی که منو به بیمارستان می رسوند، وقتی که در هفده سالگی به قصد خودکشی قرص خوردم. صدای فک و فامیل ناله ها و سرکوفتها
حتما عاشق شده
می خواسته جلب توجه کنه
ببریدش پیش روانپزشک
این بچه از اولش نا خلف بود
از اون پدر همین پسر در می آد
مادرش مادر نبود
احساس کردم، تمام سالهای بعد از هفده سالگی ام، رویا بودن. و من هیچوقت بیشتر از اون زندگی نکردم. عراق خیالاته، حزب کوموله و جمال توهم هستن، تمام اون دنیاگردی ها- که دوستانم می گفتن هفت سال طول کشید- زاییده خیالم بودن و دوستانم...کدوم دوستان؟ من الان در بیمارستان فیروزگر روی تخت دراز کشیدم و جان از بدنم به کل خارج شده
نه، نه، حتی اونجا روی تخت بیمارستان نه ، من الان توی گورم خوابیدم و خاک روی سرم ریختن ...خاک روی سرم ریختن...خاک روی سرم...هیچ تصویری از خاک شدن به
ذهنم نیومد و چون فهمیدم که خاک نشدم، صداها کم شدن و همون صدای اولیه قدم زدن روی شن ها باقی موند
چشمام رو باز کردم ، باریکه نور آزار دهنده بدون ذره ای تغییر روی صورتم افتاد
اون نور غیر قابل تحمل بود، کاش با سر وارد لوله شده بودم.دوباره چشمام رو بستم و اینبار به جای صداها، تصاویر به ذهنم حمله کردن. سعی کردم اون صدای قرچ، قرچ شنی رو دوباره پیدا کنم ، ولی تصاویر مثل تصویر فیلمهای صامت، توی ذهنم پخش می شدند و صدایی نمی اومد.
هفت سالم بود، کف دستم با شیشه طوری جر خورد که هنوز هم بعد از سی سال رد عمیق و طولانیش دیده می شه. با کف دست پاره در حالیکه خون ازش سرازیر بود، دویدم داخل کلاسی که مادرم اونجا به زنهای بی سواد قران درس می داد
دستم رو نشونش دادم. مادرم درهمون حالیکه قران دستش بود و لبهاش تکون می خورد - کلماتی از قران رو می خوند که من به دلیل خفه شدن صدای ذهنم در اون لحظه نمی شنیدم - با حرکت سر اشاره کرد که مزاحم کلاس نشم و برم درمانگاه. ساختمون دیوار به دیوار همون مدرسه
باز چشمامو باز کردم و باز باریکه نور آزارم داد. نمی دونستم به کدومش پناه ببرم. خاطرات و خیالات تلخی که سر شوخی رو باهام باز کرده بودن یا باریکه نوری که برخلاف ذات روشنش به تیره روزی من دامن می زد.
در همین رفت و برگشت ها -از دو دنیای نه چندان خوشایند- یکهو احساس کردم که جونوری در ته لوله مشغول ور رفتن با کف پامه، ضربان قلبم دوباره بالا رفت ، عرق سرد روی پیشونیم نشست ودر یک لحظه، چنان پاهامو جمع کردم که زانوم به شدت به سقف لوله خورد و دردش در تمام تنم پیچید. با بدبختی غلتیدم، به پهلو خوابیدم و زانوهامو تا جاییکه می تونستم توی شکمم جمع کردم که از موش دور بشن. موشه هم انگار از حرکت ناگهانی من جا خورده بود، عقب نشینی کرد. یاد تمام موشهایی افتادم که توی خونه گل و گشاد و قدیمی مادر بزرگم زندگی می کردن و ما مرتب براشون تله می ذاشتیم، این موش که هنوز هم نمی دونم خیالی بود یا واقعی یکی از نواده های همون موشها بود که رنج سفر رو به جان خریده بود و تا زندون سلیمانیه عراق اومده بود که به من بفهمونه حتی اون گور تنگ هم مال خود خودم نیست
دیگه جرات نداشتم چشمامو ببندم ، می ترسیدم موشه حمله کنه به سمت سر و صورتم، و چقدر خوشحال بودم که با سر وارد لوله نشدم. اینبار با چشمای باز خیال می کردم و در بیداری خواب می دیدم
یک گرداب از دایره های متعددی تشکیل شده، وقتی که توش بیفتی، چرخ می خوری و از دایره ای بزرگ به دایره ای کوچکتر می ری و از اون دایره به دایره ای بازهم کوچکتر و عاقبت به سوراخ گرد وسطش می رسی و فرو می ری. ولی ته گرداب اقیانوسه با تمام زیبایی هاش فقط باید آبشش داشته باشی
ایران مبدا گرداب بود و اون سوراخ مقصد. تلاش کردم به زیباییهای ته اقیانوس فکر کنم، به صخره های مرجانی و مرواریدهای داخل صدف.
.....
حتی در اون شرایط هم زمان طی شد
وقتی دریچه فلزی باز شد دیگه از باریکه نور خبری نبود. سربازی که در رو باز کرده بود دستمو گرفت و از سوراخ بیرونم کشید.
نمیدونستم چقدر گذشته ولی از جایگاه خورشید در آسمون حدس زدم که بیش از نصف روز اونجا بودم
سربازه از همون راهی که منو آورده بود، برگردوند
توی حیاط خودمون شلوغ پلوغ بود، هم سلولی سیاه پوستم رو با شلنگ می زدن
نگاه نکن ، نگاه نکن
سربازه نمی خواست کتک خوردن سیاه پوسته رو ببینم. ولی من از دیدن صحنه رو برنگردونم و ادامه دادم. سربازه با کف دستش- نه چندان محکم - زد پشت سرم و هلم داد سمت در سلول، بازم زیر چشمی نگاه کردم تا در رو باز کرد و هلم داد داخل سلول
ایرانی ها با دیدن من جا خوردن و یکیشون گفت:
تو که برگشتی، ما فکر کردیم آزادت کردن
نه، بی خداحافظی که نمی رفتم
رنگم پریده بود، لقمان متوجه حالت عصبی ام شد و گفت:
چیه زدنت بلایی سرت آوردن؟
نه، این سیاهپوسته رو می زدن حالم بد شد
بابا تو چقدر حساسی
از فرصت سو استفاده کردم و فوری رفتم توی اون قالبی که از سه روز قبل انتخاب کرده بودم و گفتم:
چرا می زدنش آقا لقمان؟ این بیچاره که خیلی ساکته؟
یعنی نمی دونی؟ کجای ساختمون بودی سر و صداش حسابی پیچید؟
چی رو باید بدونم؟
امروز از یه جایی توی این یارو اسمش چیه...سازمان حقوق بشر اومده بودن بازدید، مگه ندیدیشون؟ این بیچاره سیاهه انگلیسی بلده ولی کسی خبر نداشته یهو زیپ دهنشو کشید و بهشون گفت که اینجا دارن باهامون چی کار می کنن
اومدم داد بزنم: پس مادر جنده ها منو انداخته بودن توی لوله پولیکا که با مامورا حرف نزنم ولی خودمو کنترل کردم و به جاش گفتم:
از همه جا خوب بازدید کردن؟
آره معمولا همه جا رو می بینن. حتی توالت ها و سوراخ سنبه های دور و اطراف رو هم فراموش نمی کنن
برام روشن شد که چرا توی اون لوله پولیکا گذاشتنم و با اینکه خیلی عصبانی بودم ولی ته دلم به آرامش رسیدم که حداقل مسئله پرونده سازی و شکنجه و اعتراف قلابی در کار نیست
اما پسر سوئدیه _در اتاق بازجویی_ از ذهنم خارج نمی شد، چرا فکر کرده بودن که ممکنه ما همدیگه رو بشناسیم؟
فصل سی و دوم
انجیر میوه ای مقوی و شیرین است که در قرآن به آن قسم خورده شده است و منبع غنی فیبر غذایی لیگنین می باشد که نقش عمده ای در جلوگیری و رفع یبوست دارد.
فردا روز چهارمه که توی این زندانم، ممکنه باز برای بازجویی ببرنم بیرون و کمی هوا بخورم یا اینکه ببرنم توی همون لوله پولیکا ، ولی بعیده که آزادم کنن. اگه می خواستن آزاد کنن تا الان می کردن ، زندانی ها کم کم دارن به خبرنگار بودنم شک می کنن باید یه فکر تازه بکنم، یه حرف جدید بزنم
معمولا زندانی هایی رو که می بردن توی حیاط و کتک می زدن، مستقیم برنمی گردوندن توی سلول. چند روزی می انداختن توی انفرادی که آه و ناله اشون بیفته بعد می آوردن سلول
ولی اون مرد سیاه با شلنگ کتک خورده رو، همونجور آش و لاش برگردوندن داخل سلول، دو نفر زیر بغلشو گرفته بودن. کشون کشون آوردن انداختنش یه گوشه . زندونی ها با فشار بیشتری به هم چسبیدن و جا باز کردن که بیچاره بتونه روی شکمش دراز بکشه و درد رو کمتر حس کنه
همینه آقا لقمان برای همین من قبول نکردم که آزادم کنن
چی؟ از چی حرف می زنی؟
امروز که بردنم بیرون ازم خواستن که وقتی آزاد می شم از اتفاقات داخل این زندون لام تا کام حرف نزنم منم قبول نکردم. از دفتر رییس زندون مستقیم بردنم انفرادی که نماینده های صلیب رو نبینم و حالا هم معلوم نیست- تا وقتی که دوستام بتونن از بیرون فشار بیارن و منو آزاد کنن- چند وقت طول بکشه و چقدر اینجا بمونم
لقمان ابروشو بالا انداخت و گفت:
خب قبول می کردی می رفتی بیرون، بعد می زدی زیرش و خار و مادرشون رو یکی می کردی.
نه آقا لقمان اونجوری نمی تونم چیزی رو ثابت کنم. اگه با فشار بیرونی آزاد بشم خیلی بیشتر بهشون صدمه می خوره خودشون نمی دونن که چه اشتباهی کردن منو نگه داشتن. فقط مسئله اینه که حالا یه مدت دیگه باید همین جا در خدمت شما باشم
بیچاره لقمان بازم شر و وری رو که گفتم باور کرد و با مهربونی گفت : به تو می گن مرد، خوب کاری کردی آره اگه یهو از شبکه های تلویزیونی بریزن این جا که تو رو ببرن بیرون آبرو و حیثیتشون می ره، فکر کن یه موقعیتی پیش بیاد که همه ما بتونیم بگیم که چه بلاهایی دارن سرمون میارن
من نمی دونم لقمان چه جور قاچاقچی بود که اونقدر ساده فکر می کرد، وقایع اون زندون برای شبکه های تلویزیونی دنیا اندازه نوک ممه های بریتنی اسپرز هم اهمیت نداشت.
ولی به هر حال تیر من به هدف خورده بود و می دونستم حداقل برای چند روز دیگه تحت حمایت لقمان باقی می مونم
اون شب تلویزیون کردستان که با همه تلویزیون ها جهان فرق داره دادگاه صدام رو نشون می داد و موضوع دادگاه بررسی پرونده نسل کشی کردها و ماجرای انفال بود
بعد از زنی که شاهد خورده شدن جنازه هم ولایتی هاش توسط سگها بود نوبت به مردی رسید که در زمان حمله سربازهای صدام به روستاش، دوازده سال بیشتر نداشت
خودم رو زدم به مردن و لای جنازه ها مخفی شدم، سربازها جنازه ها رو ریختن توی یک گودال و من هم لابه لاشون وارد گودال شدم بعد اونقدر خاک روی سرمون ریختن که گودال پرشد
من روی جنازه ها خوابیده بودم. وفتی که دیگه خاک روی سرمون نریختن و فکر کردن کافیه من هنوز می تونستم نفس بکشم
خاک ها رو کنار زدم و از گودال اومدم بیرون. سربازها رفته بودن و صبح زود بود. توی بیابون اونقدر پیاده رفتم تا سر از جاده ای در آوردم که به بصره می رفت
بعد از اون تاریخ هر سال یکی دو بار بر می گشتم سر اون گور دسته جمعی که تمام خونواده ام توش بودن و برای روحشون دعا می کردم. چند وقت پیش که فهمیدم صدام قراره به خاطر انفال محاکمه بشه محل گورستان رو افشا کردم
تلویزیون کردستان بعد از گفته های این شاهد، تصاویری از اون گور دسته جمعی پحش کرد، در حالیکه یک کارشناس انگلیسی زبان، جمجمه ها رو یکی یکی به دوربین نشون می داد و می گفت: تقریبا همه از پشت سر گلوله خوردن. سربازها، مردم روستا رو در ردیف های چندتایی روی زمین می نشوندن و از پشت به سرشون شلیک می کردن.
با خودم فکر می کردم خوابیدن روی اون همه جنازه زیر خاک حتما از خوابیدن داخل لوله پولیکا سخت تره. برای اولین بار طی اون ساعت ها لبخند زدم و احساس کردم هنوز بچه ننه ام و بالاتر از سیاهی باز هم رنگ هست
دادگاه ادامه داشت و قصه های شهود یکی از یکی دردناکتر بود
از یک طرف تلویزیون رو تماشا می کردم و از بلایی که سر مردم کردستان اومده بود غصه می خوردم و از طرف دیگه به اون مرد سیاه پوست که مثل جنازه افتاده بود و به سختی نفس می کشید نگاه می کردم و نمی تونستم بفهمم، مردمی که خودشون اینهمه زجر کشیدن، چطور می تونن بلافاصله بعد از آزادی، چنین زجری رو به یه آدم دیگه تحمیل کنن
اون شب، در آرشیو خونه ذهنم باز شد و تا صبح تصاویری رو دیدم که مدتهای مدیدی فراموششون کرده بودم. تصاویری از جنگ ایران و عراق توی ذهنم رژه می رفتن که در جبهه- طی چهار ماه و شونزده روزی که در منطقه کوزران بودم - دیدم.
فصل سی و دو + 1
با بابام دعوام شد...از اون دعواهای بد...تصمیم گرفتم حالشو بگیرم.....رفتم جبهه.
زیر شونزده سال نمی بردن...کپی شناسنامه ام رو دستکاری کردم...شدم شونزده ساله...رفتم پایگاه شهید بهشتی توی میدون رسالت خودمو معرفی کردم.
یه رضایت نامه به خط و امضای بابام خواستن...اومدم بیرون، پشت در رضایت نامه رو نوشتم و برگشتم داخل...دادم دستشون
یکی بود به اسم برادر خاوری...بهم گفت:
تو که همین الان اومدی و نامه نداشتی، پس یهو از کجا سبز شد؟
چرا داشتم توی کیفم دست دوستم بیرون جا مونده بود
برو به دوستت بگو بیاد اینجا
رفتش ، کار داشت. شما گیر نده کارمو راه بنداز برم
نمی شه بری من بهت شک دارم
اومدم داخل حیاط پایگاه ...یه پیرمرد ریش سفید بود داشت وضو می گرفت... رفتم سراغش و زدم زیر گریه...توی همون سن هم بازیگر بدی نبودم...بهش گفتم
حاج آقا من می خوام برم جبهه در راه خدا بجنگم و شهید بشم این برادر خاوری نمی ذاره
چند سالته پسرم؟
به خدا شونزده سالمه
پس چرا نمی ذاره؟
نمی دونم، شما ازش بپرسین
پیرمرده آستیناشو زد پایین، نعلنگش رو پوشید و اومد دنبالم، سراغ خاوری
چرا نمی ذاری این برادر بره جبهه؟
نامه باباش ایراد داره حاجی
داد زدم چه ایرادی داره نامه داده دیگه
پیرمرده به نامه نگاه کرد و به خاوری گفت : چه ایرادی داره این نامه؟
باباش ننوشته. بره باباشو بیاره که حضوری رضایت بده
حاجی رو به من کرد و گفت خب پسرم برای جبهه رفتن دیر نمی شه برو با بابات بیا
هق هق کنان جواب دادم: بابام بندر عباسه رفته ماموریت ... پیش از اینکه بره این نامه رو به من داد و گفت پسرم برو جبهه و سربلندمون کن، حاج آقا من می خوام برم شهید بشم و همه خونواده ام رو سربلند کنم و خودم هم برم بهشت ولی این برادر خاوری گیر داده الکی جلومو گرفته. به خدا نامه خود بابامه، خودش بهم گفت که آرزوشه پدر شهید بشه
حاجیه یهو حالتش عوض شد و با عصبانیت به خاوری گفت:
برادر، نمی بینی با چه اشتیاقی از شهادت حرف می زنه. بچه های هم سن این، هزار جور کثافت کاری می کنن. حالا این طفلی اینجوری مشتاق شهادته، درسته که تو مانعش بشی. اومد و نرفت جبهه افتاد توی راه گناه، اون دنیا تو جواب گناهاشو پس می دی
خاوری یه دو دو تا چهارتا با خودش کرد و دید نمی صرفه بار گناهان یکی دیگه رو هم روی پل صراط به دوش بکشه ...امضا کرد، رفتم
شصت و پنج روز توی پادگان پشت افسریه آموزش دیدم. توی اون مدت دو بار دمام شکست. یه بار از فاصله پنج سانتی گلوله مشقی خورد پشت دستم که هنوز جاش هست. و یه بار هم از طناب که می رفتم بالا پاره شد و افتادم توی گودال پر از خار. ولی بر نگشتم خونه
بابام همه شهر رو گشت تا بلاخره پیدام کرد...اومد پادگان دیدنم و ایستاد پشت توری سیمی که مخصوص ملاقات بود...چشماش پر از اشک شده بود. التماس کرد که برگردم...گفتم: نمیشه. اگه بخوای به زور برم گردونی با همین اسلحه که روی کولمه خودکشی می کنم...اسلحه خالی بود ولی اون که نمی دونست...باورش شد و رفت.
فرداش دوباره اومد...اینبار محکم تر باهام حرف زد...بازم اشک توی چشماش جمع می شد ولی خودشو کنترول می کرد
پسرم پول داری
نه لازم ندارم توی جبهه که پول نمی شه خرج کرد
دست کرد جیبش و چهارصد تومن درآورد و از لای توری رد کرد که بگیرم
لازم ندارم مرسی
بگیر لازمت می شه جبهه که همش بیابون نیست بلاخره در و دهات هم اون اطراف هست که بری یه چیزی بخری. تازه وقتی برگردی تهران، باید پول تاکسی داشته باشی بدی
پول رو ازش گرفتم ...یه خورده دیگه بهم زل زد و اشاره کرد که صورتم رو ببرم جلو ...فکر کردم می خواد بوسم کنه ولی تا صورتم رو چسبوندم به توری گوشم رو پیچوند و با صدایی که از فرط عصبانیت می لرزید گفت:
پسر تو با من عرق خوردی. نماز هم بلد نیستی بخونی. این بساط چیه که راه انداختی؟ تو رو چه به جبهه رفتن. برگرد سر درس و مشقت، مثه بچه آدم زندگی کن
گوشم رو از دستش کشیدم بیرون و به جای هر جوابی فقط بر و بر نگاهش کردم تا راهشو کشید و رفت
چند هفته بعد با هلیکوپتر باری بردنمون دو کوهه...هلیکوپتره اونقدر تکون تکون خورد که هممون همون کف بالا آوردیم
من کوچکترین بسیجی جمع نبودم. دو سه تا دیگه هم بودن، همون سن و سال
ولی کوچکترینمون یکی بود به اسم کبودانی که توی دوره آموزشی کشته شد.
برده بودنمون پای سد لتیان...فرمانده بی شعور تشخیص داده بود که کبودانی با اون جثه نحیف به درد عملیات آبی و خاکی می خوره...پسر بیچاره رو مجبور کرده بود با لباس و اسلحه و فانسقه و قمقمه پر شنا کنه... اونم غرق شد، جنازه اش هم بالا نیومد.
هر موقع به کبودانی فکر می کنم یاد دریچه های سد می افتم ...نمی دونم چرا همش خیال می کنم که جسدش رفته داخل اون پره های بزرگ و متلاشی شده.فکر می کنم که تک تک سلولهای بدنش همراه آب آشامیدنی از شیر آب خونه های مردم خارج شده و رفته توی پارچ آب خنک سر سفره هاشون...کبودانی الان توی شکم همه کسانیه که از آب سد لتیان نوشیدن
هلی کوپتر باری- بعد از صد و پنجاه تا تکون شدید- بلاخره به دو کوهه رسید و باد گرم درهوای پنجاه و پنج درجه جنوب اولین چیزی بود که بعد از خروج از اون آهن پاره پوستم رو نوازش کرد..بادی که با خودش گرد و خاک در حلقم می کرد و گرد و خاکی که بوی خون می داد ....پر بود از ذرات چشم و مغز و دل و روده
...................
می تونم ده فصل، بیست فصل، صدفصل طولانی درباره اون چهار ماه و شونزده روز در جبهه بنویسم. ولی الان ساعت سه و نیم صبح، اونم توی لندن و داخل اتاقم در حالیکه روی تخت لمیدم، حوصله لگد زدن به مرده ندارم. شاید یه روز این کار رو کردم. فقط چند تصویر قاب شده- آماده برای آویزان کردن به دیوار- توی ذهنم مونده که مجبورم در همین حالت نیمه خواب و بیدار بنویسم
.........................
سر ظهر بود
یه جسد بود که بالا تنه نداشت. یعنی دوتا پا بود و نصف شکم، باقیش با گلوله توپ رفته بود. دست و پنجه و انگشت و گوش و دماغی هم اطراف نیفتاده بود که بشه شناسایی کرد
یکی از بچه ها دست کرد توی جیبای شلواری که به پای اون دو تا پا بود و یهو گل از گلش شکفت
پلاک یارو به جای اینکه به گردنش باشه توی جیب شلوارش بود
به خدا معجزه اس ، معجزه اس
چقدر خدا دوستش داشته برادر می بینی
اگه پلاکش به گردنش بود می شد مفقود الاثر. ولی خدا دوستش داشته و الان خونواده اش هم خوشحال می شن.
طرف هی می گفت معجزه اس و دعا می کرد. بهش گفتم:
مگه قرار نیست معجزه آدمها رو نجات بده
خب این برادر رو نجات داده، هم خودش الان توی بهشته و هم خونواده اش خوشحالن چون تا آخرعمر نگاهشون به در نمی مونه که باز شه و پسرشون بیاد داخل
...........................
طرف غروب بود
شکوری...تا جاییکه یادمه اسمش شکوری بود. برادر شکوری، از بسیجی های نمونه و شیر جبهه. با انگشت جنازه یه مجاهدی- دو روز بعد از عملیات مرصاد- که جسدش روی تپه افتاده بود ور می رفت
چی کار می کنی برادر شکوری؟
انگشتر این منافقه رو در میارم
اون جسد باد کرده، انگشتره در نمیاد
من درش میارم
شب توی سنگر دوباره دیدمش داشت با انگشتره بازی می کرد
چه جوری درش آوردی؟
حدس بزن
انگشتشو قطع کردی؟
نه، چاقو ماقو همراهم نبود
پس چه جوری در آوردی؟
انقدر انگوشتش رو لیسیدم تا حسابی لیز شد و انگشتره در اومد
.......................
اسمش مصطفی خراسانی بود
جنازه چند روز مونده و پوسیده رو به درخت آویزون کرده بود و سعی می کرد انگشتای دست و پاشو با گلوله یکی یکی بزنه
وقتی نتونست عصبانی شد و یه خشاب پر گذاشت و رگبار بست وسط جنازه
وقتی گلوله ها تموم شد و صدای شلیک افتاد از بدن مرده صدایی شبیه ذوب شدن یونولیت زیر یونولیت بر می اومد یه صدای توخالی، یه صدای محو
....................
یه روز گرم گرم بود
بسیجی ها چند کیلو انجیر خریده بودن ولی تا بیارن بالای تپه، توی قرار گاه همش لهیده و ترش شده بود
یکیشو می خوردن و یکیشو توی سر و کله همدیگه می زدن
شب، نصفشون اسهال گرفتن، هی از چادر می دویدن بیرون به سمت توالت صحرایی، یه گودال پر از گه، در حصار چند تا دیوار از جنس گونی
با اون وضعیت، آب محدود توی مخزن تموم شد و چون اون وقت شب نمی شد از تپه رفت پایین و آب آورد
بوی گه، همه جا رو برداشت
از چادر رفتم بیرون و با اینکه اون اطراف پر از عقرب بود روی زمین کنار یه درختچه خوابیدم
تازه پونزده ساله شده بودم و فکر می کردم که با اومدن به جبهه خیلی چیزها رو ثابت کردم. ولی اون بوی گه، بدجوری توی دماغم رفته بود
...............................
فصل سی و سه
علی-رضا-مهدی
علی-رضا-مهدی
صبح بود وقت صبحونه ، مثه هر روز خودمو تندی رسوندم به در و دستامو بردم جلو که سربازه دستبند بزنه
اما دستبند نزد و به جاش فقط کلمه آزاد رو به کار برد و اشاره کرد که برم لباسام رو بپوشم، لباسهایی که روز اول در آورده بودم و به جاشون تی شرت و زیرشلواری تن کرده بودم
یعنی می خواست آزادم کنه؟ گل از گلم شکفت و از زور هیجان به جای اینکه نشسته برم به سمت توالت ها، سراسیمه دویدم
یکی از زندان بانها در آستانه در توالت زد پس گردنم و گفت چرا نشسته نیومدی؟ از فرط هیجان همون دستش رو که باهاش منو زد مثه دیوانه ها بوسیدم و عذر خواهی کردم
خنده اش گرفت و به فارسی ولی با لهجه غلیظ کردی گفت
چیه آزاد شدی؟
آره فکر کنم آزاد شدم. سربازه گفته لباسامو بپوشم
ایشالله که آزاد شده باشی. برو بپوش
رفتم داخل توالت ولباسهامو پیدا کردم و پوشیدم، توی این فاصله بچه های ایرانی متوجه فعل و انفعالات شدن و اومدن جلوی در توالت
یکی یکی بغلشون کردم و بوسیدم در حالیکه از زور هیجان می لرزیدم و می خواستم بدوم و با کله از اون دخمه برم بیرون
لقمان بیچاره با حسرت نگاهم می کرد. گفت: پس از تلویزیون دیگه خبری نیست نمی آن اینجا وضع ما رو ببینن، نه؟
می آرمشون آقا لقمان قول می دم قول شرف، همه رو می ریزم این تو
مبادا قبول کنی که دهنتو ببندی ها، رفتی بیرون پدر پدرسوخته شون رو در آر
در می آرم در می آرم خداحافظ
سربازه از اینکه جلوی در معطلش کرده بودم عصبانی شده بود و فحشم می داد ولی من از زور خوشحالی می خواستم اونم ببوسم
همراهش رفتم تا دوباره رسیدیم به همون اتاق بازجویی. اینبار اتاق شلوغ بود و از صندلی اون وسط خبری نبود. بازجوها داشتن چایی می خوردن. اون پیرمردی که روز اول مهربون تر از بقیه باهام رفتار کرده بود اونجا بود و با دیدن من لبخند زد و اشاره کرد که برم بغل دستش بشینم
چایی می خوری
نه مرسی
حالا یه استکان بخور تمک نداره
نه متشکرم
اومدن دنبالت که ببرنت ولی باید قبلش یه قولی به من بدی
چه قولی؟
مبادا درباره ما بد بنویسی ها، ما مردم بی فرهنگی نیستیم آدمهایی که توی این زندان دیدی دستشون به خون صدها نفر آلوده است. ما چاره ای نداریم جز اینکه با زبان خودشون باهاشون حرف بزنیم. ما از کجا باید می دونستیم که شما انسان شریفی هستین و دارین برای رسوندن صدای ما به گوش مردم دنیا تلاش می کنین. مدارکتون رو که روز اول نشون ندادین. باید به ما حق بدین که شک کنیم، اگر می دونستیم شما خبرنگار هستین و برای انجام وظیفه به شهر ما اومدین که چنین رفتاری باهاتون نمی کردیم. ما کردها مهمون نواز ترین مردم دنیا هستیم فرهنگ ما...
یک لحظه فکر کردم که دچار توهم شدم عین دروغ هایی که به لقمان گفته بودم به حقیقت پیوسته بود. حرف هایی که پیرمرد می زد عین خیالات من بود انگار از توی سر من می گفت. یک حسی بهم می گفت که حرف نزن و فقط گوش کن. اجازه دادم خطابه اش رو درباره فرهنگ کردستان تموم کنه
وقتی حرف هاش تموم شد بهش لبخند زدم و قول دادم که افشاگری نکنم و به عنوان یک خبرنگار فقط از خوبی های کردستان مستقل بگم. اونم کیف پول و پاسپورت و مدارکم رو بهم برگردوند و گفت دوستانت بیرون در منتظرن این سرباز می بردت پیششون
دنبال سربازه رفتم و از در اون فلاکت خونه خارج شدم. بیرون در یه مرد سن وسال دار چاق منتظر بود که با دیدن من جلو اومد و محترمانه دست داد و اشاره کرد که دنبالش برم
اسمش کاک محمد بود. رابط بین المللی حزب کوموله . توی راه بهم گفت که از هفتخوان رستم گذشته تا تونسته منو آزاد کنه. می گفت با اینکه وقت دستگیری من جمال همراهم بوده و دیده که منو بردن داخل زندون ولی مسئولین اداره آسایش زیر بار نمی رفتن و می گفتن بازداشتی با این مشخصات نداریم
آخرش از توی ساکم ولای آت و آشغالها عکس پرسنلی سه در چهار پیدا می کنن و برام کارت عضویت حزب کوموله می زنن و مستقیم می رن سراغ رئیس کل اداره آسایش و می گن که من رابط مطبوعاتیشون توی رسانه های غربی هستم که اشتباها دستگیرم کردن و مسئولین بازداشتگاه برای آزادیم همکاری نمی کنن
اونم دستور می ده که اگه بازداشتی با این مشخصات توی زندون دارن اشتباه دستگیر شده، خبرنگاره، وباید بلافاصله آزاد بشه
می تونم کارت رو ببینم
دست کرد توی جیبش و یه کارت آبی رنگ در آورد و داد دستم
اسم و مشخصاتم دقیقا درست بود و زیرش زده بودن کوموله،
یادم نمی اومد که کی اسم فامیلم رو به جمال گفتم. اون چند روز که مهمونشون بودم یا علیرضا صدام می کردن یا حال می دادن و می گفتنک کاک علیرضا
کاک محمد یه سوال دارم، اسم و مشخصات دقیقم رو از کجا پیدا کردین؟
جمال از آژانس هوایی که ازش بلیط خریده بودی پرسید
فصل سی و چهارم
قصه نوشتن مثه رانندگی توی یه جاده نا آشناس، هر لحظه ممکنه برسی به یه کوره راه فرعی کم رفت و آمد که وسوسه ات کنه بپیچی توش و ببینی ته اش چه خبره
کلاس پنجم ابتدایی بودم. پدرم کارمند بود
توی شهرک کوچیکی زندگی می کردیم به اسم سیستان که نزدیک اصفهان بود
من و دو سه تا از بچه ها، بیشتر وقتمون به دوچرخه سواری و الک دولک وفوتبال و هفت سنگ می گذشت. ولی چند تا از بچه ها کفتر بازی می کردن مخصوصا یکیشون به اسم ظهوری که با بچه های بزرگتر از خودش کفتر بازی می کرد و درسش هم از همه ضعیف تر بود و می گفتن که حتما رفوزه می شه.
یه روز معلممون آقای آیتی که فتیش کتک زدن داشت و مطمئنم که از این کار لذت جنسی می برد، از دست ظهوری کفرش در اومد و بعد از مشورت با مدیر مدرسه و پدر و مادر ظهوری کاری کرد که من بعید می دونم هیچکدوم از شما ها که الان دارین این قصه رو می خونین، حتی بتونین تصورش کنین.
پدر ظهوری -که مثه خیلی از پدرهای نفهم دوست داشت بچه اش دکتر بشه که وقت پیری و کوری آمپولشو بزنه و اگه نیاز به شیافی چیزی داشت راه دور نره- همه کبوترهای پسرش رو جمع کرد. گذاشت توی یک جعبه و آورد مدرسه. اون روز زنگ زودتر از موعد مقرر خورد و همه ما بچه ها رو به صف بردن توی حیاط ، دور یه بشکه ای ردیفمون کردن که توش آتیش به پا بود. اول مدیر مدرسه خطابه ای درباب درس نخوندن ما به واسطه بازیگوشی و به خصوص کفتر بازی ایراد کرد. بعد آیتی دست به کار شد. کبوتراول رو از جعبه در آورد و کله اش رو با دست مثه در بطری پیچوند و از تنش جدا کرد و انداخت توی بشکه آتیش. چشمای ما از تعجب گرد شد. خون کبوتر به چند تا از بچه ها پاشید ولی بیشتر از همه دست و بال خود آیتی رو سرخ کرد. لحظاتی جنازه بی سر کبوتر رو توی دستش نگه داشت - در حالیکه لب پایینشو با دندون می فشرد- بعد پرتش کرد داخل بشکه آتیش همون جا که سرش رو انداخته بود.
اینه سزای هر کی که به جای درس خوندن کفتر بازی کنه
این جمله خردمندانه رو فریاد کرد و - با همون شور انقلابی که اولین کبوتر مجرم رو به سزای عملش رسونده بود- باقی کبوترهای داخل جعبه رو هم یکی یکی بیرون کشید و کشت. کبوترهای بی سر، داخل آتیش بال بال می زدن و مثه گلوله های افروخته از دهنه بشکه می اومدن بالا و می رفتن پایین. این آخرین رفلکت های عصبی شون بود و تموم که می شد، ته بشکه ، آروم می گرفتن و جز بوی سوختگی چیزی نمی موند
ظهوری مثه ابر بهار گریه می کرد و مرتب می گفت
گناه دارن
گناه دارن
گناه دارن
باقی بچه ها با چشمای گشاد، صحنه رو نگاه می کردن و من فقط در تعجب بودم که چطور لب آیتی خون نمی آد. آخه در تمام مدت چنان با دندونهای ردیف بالا لب پایینش رو فشار می داد و سر کبوتر ها رو جدا می کرد که فکر کردم دست آخر لب خودش هم جدا می شه و می افته.
دو سه روز بعد که کمی آبها از آسیاب افتاد با دوچرخه رفتم در خونه ظهوری و سوت زدم تا اومد بیرون
می کشمش. وقتی بزرگ بشم کله خودشو همینجوری می چرخونم و گردنش رو می شکونم . جنازه اش رو هم آتیش می زنم. قول می دم. بهت قول می دم
اینا تنها کلماتیه که از اون همکلاس دوره دبستانم در خاطرم مونده
ما از اون شهرک اومدیم تهران و من هرگز نفهمیدم که آیا ظهوری موفق شد به قولش عمل کنه یا نه
ظهوری در اون سال تحصیلی رفوزه شد.
فصل آخر
کباب می خوری؟
بله می خورم
چند تا سیخ؟
یکی برام بسه، مرسی
یکی که کمه بیشتر بخور. توی زندون ضعیف شدی
بعد از آزادی از زندون همراه کاک محمد یک راست رفتیم خونه کوموله ها
جمال نبود ولی کمال و یکی دو نفر دیگه بودن که با روی باز به استقبالم اومدن
پس چرا اینجوری شد کاک علیرضا
دست رو دلم نذار آقا کمال
اذیتت کردن؟
زندگی قصه اس آقا کمال اینم یه فصلش بود ولی فصل بدی بود. مگه دستم به نویسنده اش نرسه
همه خندیدن و یه کم سر به سرم گذاشتن تا ازشون خواهش کردم که اجازه بدن برم دوش بگیرم
توی حموم از دیدن چهره خودم وحشت کردم باورم نمی شد که اون همه تکیده شده باشم کلی وزن کم کرده بودم. و گونه هام طوری فرو رفته بود که انگار ده سال اهل عمل بودم. از همه بدتر چشمام بود که عین چشمای وزغ از حدقه بیرون زده بود. اون اولین و آخرین باری بود که چشمام رو در اون حالت دیدم . دیگه خوشبختانه هیچوقت توی زندگیم اون نگاه وحشت زده و بی نوا رو توی آیینه ندیدم
اولش با آرامش ناشی از آزادی، ریش چند روزه رو تراشیدم. بعد با کاسه از تشت، آب برداشتم و موهای به هم چسبیده و بدن عرق کرده ام رو شستم. اما یهو زد به سرم مثه سگی بودم که ماهها شسته نشده و حالا زیر آب گرم بوی گندش در اومده. با خشونتی که نمی فهمیدم از کجا می آد به بدنم چنگ می زدم تا رسوبات اون زندون رو از تنم پاک کنم،دیوانه شده بودم. احساس می کردم چرک دست و پاهای قطع شده آدمای توی زندون مخصوصا اونی که سر و ته کنارم خوابیده بود روی پوستم مونده.
وقتی که همه بدنم رو از فرط خاروندن حسابی زخم کردم دوباره به آرامش رسیدم و باز در آیینه به خودم نگاه کردم. به جای اون دو تا چشم از حدقه بیرون زده دو جفت چشم خمار و خسته دیدم. آشنا تر بود
دلم می خواست همون جا توی گودالی که مثلا حموم بود ولو بشم و بخوابم اما جماعتی منتظرم بودن.
کباب می خوری؟
توی اون فاصله که حموم بودم جمال هم رسیده بود و وسط حیاط بساط کباب و به اصطلاح بار بی کیو راه انداخته بود.نمی دونستم چه جوری ازش تشکر کنم که کمکم کرده آزاد بشم. به رسم خودشون پونزده بار بوسیدمش
موقع باد زدن کباب، جمال، قصه اون طرف در رو برام گفت
موندم پشت اون در آهنی بزرگ و کوله پشتی تو هم جلوی پام
یکی دو ساعت که گذشت دوزاریم افتاد که قرار نیست پاسپورتت مهر بخوره و برگردی بیرون
من خودم یه بار اشتباهی دستگیر شدم و نصف روز توی اون بازداشتگاه بودم. می دونستم دنیا چه خبره ولی فکر کردم ازت دو تا سوال می کنن و می آی بیرون. چون نیومدی به شک افتادم که نکنه خلافکار باشی و ما رو گول زدی
کوله پشتی ات رو برداشتم و رفتم بیرون. توی یه قهوه خونه نشستم و کوله ات رو خوب گشتم. دیدم که مواد مخدر توش نیست، بمب و اسلحه هم قایم نکردی
خیالم راحت شد و دوباره رفتم داخل اداره آسایش که خار و مادرشون رو یکی کنم و از زندون درت بیارم. ولی همون هایی که ما رو با هم دیده بودن و حکم جلبت رو داده بودن. زدن زیرش و گفتن که اصلا یه همچی کسی به اداره آسایش رجوع نکرده
هر چی سر و صدا کردم که بابا جان، من خودم تا پشت در زندون باهاش بودم ، ابروهاشون رو بالا انداختن و قیافه حیرون به خودشون گرفتن و گفتن از کی حرف می زنی؟ از چی؟ کدوم زندون؟ ما اینجا زندون نداریم، برو خدا روزیت رو جایی دیگه بده
ولی نمی دونستن که من می دونم دنیا از چه قراره
برگشتم اینجا و برای بچه ها سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم. فکرامون رو گذاشتیم روهم و به این نتیجه رسیدیم که سریعترین راه نجاتت اینه که برات کارت صادر کنیم و بهشون بگیم یکی از افراد کوموله رو اشتباهی گرفتین. از ته کیفت عکس پرسنلی پیدا کردم و همون شب برات کارت زدیم. ولی فرداش که رفتم اداره آسایش بهم گفتن: ای وای رفتش که، اونی که دنبالش بودی رو پیدا کردیم و صبح زود- به درخواست خودش- دیپورتش کردیم کشورش
بازم باور نکردم. برگشتم اینجا و از کاک محمد که رابط بین المللی حزبه خواهش کردم که بره پیش رئیس اداره آسایش و خیلی رسمی درخواست آزادی تو رو- به عنوان یکی از مهره های کلیدی حزب -مطرح کنه
اما رئیس آسایش رفته بود کرکوک و خلاصه دو سه روز دیگه هم طول کشید تا تونستیم بیاریمت بیرون
بوی گوشت پخته همه جا پیچیده بود
چهار روز فقط چهار روزه نه بیشتر و نه کمتر
زمان طی می شه، اینطرف در، یا اونطرفش
بوی گوشت پخته...
موخره
بعد از آزادی از زندون بیست و پنج روز دیگه در عراق موندم. ولی چون وقایع اون بیست و پنج روز، هیجانی قابل مقایسه با وقایع روزهای اول نداره از نوشتنشون پرهیز می کنم و قصه رو همین جا تموم می کنم
پایان غیر قطعی
Subscribe to:
Posts (Atom)