Wednesday, January 26, 2011


گوست داگ


قصه سام
در نیوزیلند دوستی داشتم به اسم سام. چهره اش زشت بود . موهاش تا دونه ی
آخر ریخته بود و لباس پوشیدنش به آدم نمی برد. از همه بدتر رفتارهایی بود
که می کرد. باعث می شد آدم ها دور و برش نگردند و رفیقی نداشته باشه. من
هم اتفاقی می دیدمش. یه شب توی یه بار شلوغ دیدم اش. داشت با دختر
بسیار زیبایی می رقصید. دختره مدام می بوسیدش و مرتب خودش رو در
آغوش سام رها می کرد. پسرهای خوش قیافه به سام بد نگاه می کردن. مطمئن
بودم که دارن به شیوه های مختلفی که می شد سام رو کشت فکر می کردن.
مرد زشتی که
دختر زیبایی کنارش داره، هیچ وقت محبوب کسی نیست. اونم مردی به
زشتی سام.
بعد از نیمه شب بود که سام و دختر زیبا دست در دست هم بار رو ترک کردن.
یادم نمیاد که اون شب با سام حرف زدم یا نه، ولی چند روز بعد که دیدمش، قصه ی جالبی برام تعریف کرد.

سام اون شب ، گوشه ای از بار تنها نشسته بوده. و دختر زیبا مشغول سر و
کله زدن با پسرهای خوش تیپ بوده. اونا مدام براش نوشیدنی می خریدن و
لحظه ای تنهاش نمی گذاشتن. سام در دورترین نقطه ی ذهنش هم تصور
نمی کرد که دختر ه بهش توجهی بکنه اما از اونجا که هیچ چیز توی این دنیا قراردادی نیست،
دخترک لحظه ای به کنار میز سام می رسه و تا نگاهش با نگاه سام تلاقی
می کنه، دچار احساس غریبی می شه، دستش رو به سمت سام دراز می کنه و می گه: « سلام من آنجی هستم. »
سام با اینکه خیلی هیجان زده شده ولی یکی از همون رفتارهای غریبش رو نشون
می ده و بدون اینکه از جاش جم بخوره، لبخند بزنه یا حتی حالت صورت
زشتش رو عوض بکنه، دستش رو به سمت دخترک دراز می کنه و می گه :سلام

دختر از سردی رفتار سام ناراحت می شه و برای تلافی جواب می ده: « تو خیلی عجیب غریبی. اصلاً شکل آدم نیستی. »
سام هم به شوخی، البته بدون اینکه بخنده، می گه: « چون آدم نیستم.
پدیده ام .
چی هستی؟؟؟
پدیده.پدیده ای اتمی حاصل شکاف چرنوویل. »
دختر با چهره ای در هم کشیده می گه: « پدیده ی چی چی نویل؟ »
سام ادامه می ده: « چرنوویل. وقتی که اون شکاف اتمی بزرگ ایجاد شد، من
به وجود اومدم. در یه مرکز مخصوص آزمایشات ژنتیکی پدیدار شدم. مرکزی
که نزدیک محل حادثه بود و تحت تأثیر امواج رادیواکتیویته قرار گرفت. »
دختره با همون چهره ی درهم، روی صندلی کنار سام می شینه و می گه.
- پس به خاطر امواج این ریختی شدی؟ چند سالته؟
سام که می بینه دختره پای حرف زدنه جواب می ده: « من امسال هشت سالمه ولی پارسال پنجاه و یک سالم
بود. شکل جورج کلونی بودم و همه دوستم داشتند. ممکنه سال بعد پنج
ساله بشم یا هفتاد ساله. روند رشد من مثل سایر آدم ها نیست طوری که
روزهای خاصی از سال همه چیز برام عوض می شه. فعلاً که هشت ساله ام،
بی مو و زشتم و کسی دوستم نداره. »

دختره باز هم از سام سوال می کنه و سام دروغ های شاخ دار بیشتری تحویلش می ده تا دختر به کلی باور می کنه که سام آدم نیست و تمام شب رو باهاش می رقصه و آخر شب هم همراهش می ره خونه اش
صبح روز بعد خورشید که بالا می آد، دختره توی رختخواب سام از خواب می پره و سام رو سفت بغل می کنه و به سختی در آغوش می فشره و با بغض و گریه می گه: « واقعا متاسفم.
متاسفم. »
سام که با این حرکت ناگهانی از خواب پریده و حواسش به چیزی نیست،
جواب می ده: « چرا متاسفی؟ از اینکه اینجا هستی؟ »
دختر سر تکون می ده و می گه: « نه، از این متاسفم که تو فقط هشت سالته و
به این روز افتادی. تازه اصلاً معلوم نیست سال دیگه چه شکلی بشی و چه
بلایی به سرت بیاد!
سام که تصور نمی کرد دختره اونقدر احمق باشه، با خنده جواب می ده:
« مگه باورت شده؟ من این مزخرفات رو گفتم که شب بیای پیشم. من بیست
و نه سالمه، نقاش ساختمونم و زشتی و کچلی هم ارثیه ی فک و فامیل
پدریمه. »
دختر کمی از سام فاصله می گیره، به صورت زشتش خیره می شه و ناگهان
سیلی محکمی بهش می زنه و هر چه از دهنش درمیآد رو نثار سام می کنه . بعد
هم لباس هاش رو جمع می کنه و از خونه ی سام می ره.


نمی دو نم، یا دروغ های بزرگ باورپذیران، یا دخترک عاشق قصه گویی سام
شده بود. به هر حال سام زمانی اشتباه کرد که از خیالش خارج شد و به
واقعیت برگشت. او می تونست هنوز هم پدیده باشه و دختر زیبا کماکان برای سن کم و سر طاس و چهره ی زشتش اشک بریزه.

بعضی از آدم ها دهن بین ان. عاشق کسی می شن که خوب حرف می زنه
خوب دروغ می گه و بامزه شوخی می کنه. من اما عاشق کسی می شم
که خوب نگاه می کنه. کسی که با چشماش حرف می زنه و با چشماش دروغ
می گه. کسی که با نگاهش منو مجاب می کنه که دوستش داشته باشم.

دهن بین ها معمولاً اشتباه می کنن. من هم معمولاً اشتباه می کنم. با
این تفاوت که دهن بین ها وقتی به اشتباهشون پی می برن با همون سلاح
به جنگ حریف شون می رن. اونها وراجی میکنن، فلسفه می بافن، و از همون
کلمات و جملاتی که زمانی نشان دهنده ی عشق شون بود، به نشونه ی نفرت
استفاده می کنن.
من اما مثل مگس در تله می افتم. چه طور می تونم به یک آدم بگم در نگاه
تو چیزی هست که در وجودت نیست. این جمله معنایی نداره. آدم ها نگاه شون
رو جزیی از وجودشون می دونن.
قصه سام" قسمت کوتاهی از کتاب جدیدم به اسم "همین روزها" است.
ضمن اینکه "همین روزها" همین روزها از زیر چاپ میاد بیرون.

Monday, January 17, 2011

گوست داگ


وقتی آدم تب داره و همینطوری شر شرعرق می کنه و تخت خوابش
می شه قایق سوراخ
یه چیزایی می نویسه که اصطلاحا بهش می گن هذیون



هذیون اول

همیشه همینطوریه، تو دنبال اونی و اونم دنبال تو ولی به هم نمی رسین ، تو می دوی اونم می دوه تو می ایستی اونم می ایسته قرار نیست به هم برسین
گاهی خودتو گول می زنی و می ایستی کنار یکی که ایستاده می ری با یکی که داره می ره ، قاعده رو به هم می زنی و اصل کاری رو فراموش می کنی
گفتم اصل کاری ؟چرا اینو گفتم؟
وقتی فکر می کنم می بینم اصلی وجود نداره
زندگی خالی از اصله همش فرعه، خیاله ، توهمه،بازیه، بازی که معمولا آدم با خودش راه می اندازه ، مهم بودن موفق بودن خوشحال بودن ،

اون چیزی که یه جاده رو قشنگ می کنه علفای ریز و درشتیه که توی حاشیه اش رشد کرده، تک درختهای کوتاه و بلند ، تپه ها...تو هیچوقت به طول راه خیره نمی شی همیشه عرضشه که سرگرمت می کنه... مقصد یه نقطه اس چه اهمیتی داره...تو همیشه بر می گردی به عرض جاده و حاشیه اش...اون راهی که ازش اومدی ، اون راهی که هیچوقت پاتو توش نذاشتی ،اون راهی که دیگرون رفتن و تو حسرتشو داشتی، مقصد یه نقطه اس، یه لحظه اس ولی تو روزگارت رو توی حاشیه سپری می کنی

من هیچوقت از دیدن فیلمی که خیلی خوب فیلمبرداری و تدوین شده لذت نبردم چون عاشق پشت صحنه ام. اونجا که بازیگر با کارگردان دعواش می شه، اونجا که فیلمبردار قهر می کنه ، اونجا که بوم صدابردار می اد وسط کادر، اونجا که تهیه کننده ورشکست می شه
من عاشق کتابای ناتمومم فیلمای ناتموم نقاشی های ناتموم حتی ادمای ناتموم اونایی که هیچوقت از همه ظرفیتشون استفاده نمی کنن

می خواستم به هذیون گویی ادامه بدم تا خروس بخونه و پاشم برم سرکار ولی راستش یه لحظه خودمو جای شما قرار دادم و گفتم آخه چه گناهی کردین که برای خوندن قصه اومدین توی این صفحه و به جاش دارین چرند و پرند می خونین



قصه شلاق

اولین بار که شلاق خوردن یه مرد رو دیدم ده سالم بود
یه مردی که دوستش داشتم ...یه پیرمرد...کسی که مثل پدربزرگم بود
با اون سنش فلوکس قراضه بابامو توی یه صبح بارونی هل می داد که روشن بشه
این تصویر هیچوقت از یادم نمی ره

بابام خانم باز بود ، از زن یکی از همکاراش خوشش می اومد
ولی پیرمرده زرنگتر بود و به بابام رودستی زد...با زنه ریخت رو هم و می رفت دیدنش
زنه یه جوری بود...شوهرشو دوست نداشت ...یه مرد گنده ریشو که راننده قطار بود و دائم می رفت سفر

پیرمرده با زنه ریخت رو هم...بابام حسودیش شد و لوش داد
بابام کارمند مخابرات راه آهن بود می تونست توی شهرک کوچیکمون که سیصد تا خونه بیشتر نداشت تلفن هر کی رو که خواست کنترل کنه ...معمولا از این کارا نمی کرد ولی پیرمرده بدجوری سوزونده بودش و می خواست تلافی کنه...ردشو گرفت و فهمید که کی داره می ره خونه زنه

زنگ زد پلیس و خبر داد...سالهای اول دهه شصت بود و ماهیت سپاه و کمیته برای ما که توی شهرکمون دور از دنیا زندگی می کردیم زیاد روشن نبود...اینکه بعدش بابام هیچوقت خودشو نبخشید هر بلایی که سرش اومد رو از آه پیرمرده دونست، بماند...پلیس ها با چندتا ماشین اومدن...ریختن و جفتشون رو
دستگیر کردن، بیچاره ها داشتن توی آشپزخونه چایی می خوردن و گپ می زدن ولی این توی کت پلیس نمی رفت
دادگاه بلافاصله تشکیل شد و قاضی برای هرکدومشون پنجاه ضربه شلاق برید
زن رو توی گونی می کردن و می زدن اونم نه توی انظار عمومی ولی مرد رو همون جا وسط خیابون

دو سه روز بعد قرار شد که حد پیرمرده اجرا شه... با ماشین آوردنش وسط شهرک خوابوندنش روی آسفالت داغ و پیرهنشو در آوردن
یه زیرپیرهن سفید تنش بود ...چشماشو بسته بود و تا اخرین ضربه باز نکرد...اون که قرار بود بزنه یه جوون ریشویی بود که به زور 20 سالش می شد
یه قران گذاشت زیر بغلش که به احترامش محکمتر از حد نزنه

یک...دو...سه...جمعیت شروع به شمردن کرد...بعضی ها ولی وحشت کرده بودن و نمی شمردن
...بابام ساکت بود و نگاه می کرد ، ضربه دهم یا یازدهم متوجه من شد

برو خونه اینجا وای نسا

از بابام فاصله گرفتم ... جمعیت رو دور زدم و از یه جای دیگه دوباره وارد حلقه شدم

بیست..بیست و یک...بیست و دو

کمر پیرمرده مثل زمینی شده بود که تراکتور از روش گذشته باشه...زیرپیرهنش توی گوشت تنش فرو رفته بود و دیگه سفیدیش دیده نمی شد

پنجاه تا که تکمیل شد یکی بلند صلوات فرستاد...دونفر زیر بغلشو گرفتن و انداختنش توی ماشین پلیس...یکی دو نفر هم تف کنان ماشین رو دنبال کردن و به پیرمرد نیمه جون فحش دادن ...کاسه های داغ تر از آش

ماشین که دور شد ،هیجان مردم خوابید و دو تا دو تا و سه تا سه تا پراکنده شدن
بابامو دیگه نمی دیدم ...حتما زودتر رفته بود...همینطور که به سمت خونه می رفتم پسر بچه دوازده سیزده ساله ای اومد سمتم و تف کرد بهم...پیرمرده عموش بود...با چشمای خیس اشک نگاهم کرد و گفت

همش تقصیر بابای توبود
همش تقصیر بابای تو بود

بعدها چند بار ازش کتک خوردم ولی هیچوقت به کسی نگفتم...شاید خیال می کردم که حقمه

Saturday, January 8, 2011

با داود آزاد

با مامک خادم

با حبیب مفتاح بوشهری

جنازه

عکس از علیرضا میراسداله
اولین بار که جنازه دیدم هشت یا نه سالم بود
توی شهرک کوچیکمون که همه خونه هاش پای ریل قطار بود یکی از کارمندها خودکشی کرد
دم صبح بود به جای اینکه مثه باقی صبح های خیلی از سالهای عمرش صبحونه بخوره و از در جلویی خونه بره بیرون به سمت اداره، صبحونه نخورده از در پشتی رفت بیرون و نشست پای ریل ها
...یکی از همسایه ها دیدش ولی فقط تعجب کرد و به روی خودش نیاورد، فضول که نبود
ساعتی یه قطار از اونجا می گذشت
کمی نشست تا قطار از دور سرو کله اش پیدا شد
نزدیکتر که شد از جاش پاشد و پرید زیرش
همه اهالی جمع بودن پشت خونه پای ریلها
شهرک کوچیکمون پلیس ملیس نداشت
یه استواری بود از یکی از دهات اطراف اومده بود اسمش استوار حمومی بود
بیچاره خیلی تلاش می کرد که جمعیت رو از صحنه دور کنه و نذاره که ما بچه ها به تیکه پاره های جنازه نزدیک بشیم ولی قدش خیلی کوتاه بود و کسی ازش حساب نمی برد
زنگ زده بود که از شهر بیان کمکش ولی طول می کشید تا برسن
ما بچه ها اون دور و بر می پلکیدیم
چند تا از ریش سفیدای شهرک یه پارچه بزرگ آورنن و تیکه های پیدا
شده رو توش گذاشتن
ما از هر فرصتی استفاده می کردیم و به جنازه نزدیک می شدیم
شنیدیم که یکی از پیرمردها به اون یکی گفت انگشتاش نیست
این جمله توی ذهن ما بچه ها موند
انگشتاش نیست
بعد از صحنه دورمون کردن
از فرداش زندگی به روال عادی خودش برگشت ولی ما در هر فرصتی که گیر می اوردیم میرفتیم پای ریلها و دنبال انگشتاش می گشتیم
یه روز یکی از بچه ها یه تیکه استخون پیدا کرد
آورد نشون داد و گفت ایناهاش یکی از انگشتاشو پیدا کردم همین جا زیر تراورس افتاده بود
استخونو ازش دزدیدم و بردم به مامانم نشون دادم
مامان مامان این انگوشتشه که پیدا نمی شد
مامانم خیلی عصبانی شد رفت و با مدیر مدرسه ماجرا رو درمیون گذاشت فرداش جلسه اولیا و معلمین تشکیل شد و ساعتها مشورت کردن که چی کار کنن کخ ما بچه ها دیگه نریم پای ریلها
روز بعدش سر صف منو دوستامو صدا کردن و آوردن جلو
مدیر با یه تیکه ترکه انار اومد و کف دست هرکدوممون پنج ضربه زد
اگه یک بار دیگه برین پای ریلهاو دنبال انگشت مرده بگردین پوستتونو می کنم
این تنها راه حلی بود که به ذهن اون جماعت می رسید ...بیچاره های مریض
از اون روز به بعد ما بچه ها باز هم پای ریل رفتیم و دنبال انگشت ها گشتیم ولی دیگه چیزهایی رو که پیدا می کردیم از هم نمی دزدیدیم وبه کسی نشون نمی دادیم

قتل در مترو لندن

به مناسبت رفع توقیف چلچراغ تصمیم گرفتم از این به بعد- تا توقیف مجدد چلچراغ که امیدوارم به این زودی ها نباشه- اینجا توی وبلاگی که همین الان نیما اکبرپور برام روبراه کرد, صفحه گوست داگ رو دوباره راه اندازی کنم
گوست داگ
قصه این هفته

قتل در مترو لندن...
به خدا قاتل بود شک ندارم که قاتل بود
از اون کلاه سیاه بافتی که تا ابرو هاش کشیده بود پایین فهمیدم
شاید فکر کنید که فقط دزدا کلای سیاه بافتنی ،سرشون می ذارن. ولی من بهتون اطمینان می دم که قاتل ها و منحرفا هم از همون کلاه ها دوست دارن و سرشون می ذارن
این یکی که هم قاتل بود و هم منحرف، قاتل بودنشو از کلاهش فهمیدم ولی منحرف هم بود چون داشت زیر چشمی دختر بچه ده یازده ساله ای رو می پایید که تنها سوار مترو شده بود
یه دختر بچه بور و چشم سبز که لباس قرمز تنش بود
لباس قرمز هم از اون نشونه های قطعی و بدون ردخوره مقتول هاست، مخصوصا اگه بچه باشن، بیشتر بچه هایی که تا حالا یه بلایی سرشون اومده قرمز پوشیده بودن اینو طبق آمار نمی گم ولی می دونم که درسته.
قاتل کلاه سیاه به مقتول قرمز پوش، زیر چشمی نگاه می کرد و قلب من تند و تند تر می زد
می دونستم که عنقریب اتفاق بدی می افته
بعد اون اتفاق افتاد. قاتله جاشو توی قطار عوض کرد و دو سه قدم رفت اونور تر و صاف ایستاد کنار دختر بچه. یه خورده براندازش کرد و یهو شروع کرد باهاش حرف زدن
تنها سوار مترو شدی
چرا اون مرد پلید باید این سوال رو از دخترک می کرد، معلوم بود که یه ککی به کلاهشه، به تو چه مربوط که تنها سوار شده یا نه
دختر بیچاره سرشو بالا گرفت و با چشمای معصومش به قاتل خیره شد و جواب داد: بله آقا تنها سوار شدم
می خواستم داد بزنم قاتل بچه باز ولی ترسیدم ممکن بود چاقو ماقو داشته باشه گوشیمو از جیبم در اوردم که به پلیس زنگ بزنم ولی یادم افتاد که مترو لندن آنتن نمی ده همش به خاطر این تروریستای دیوونه اس که 5 سال پیش اینجا توی مترو بمب گذاشتن اصلا فکر اینجاشو نکرده بودن که یه روز ممکنه جون یه نفر اینجوری در خطر باشه و ادم نتونه به پلیس زنگ بزنه لعنتی های بی مسئولیت
سوال دوم قاتل کلاه سیاه از اولی هم مشکوک تر بود
کجا می خوای بری
مردک جانی، قاتل بی شرف، بچه باز بی همه چیز، می خواست بفهمه دخترک کجا پیاده می شه که ردشو بگیره و توی یه کوچه پس کوچه خلوت نقششو اجرا کنه و دخترک رو بدزده یا بلایی سرش بیاره
دخترک قرمز پوش دوباره همونطور معصومانه به بالا نگاه کرد و محترمانه جواب داد: میرم خونه مادر بزرگم
جواب هوشمندانه ای بود ولی قاتل می خواست دقیقا بدونه که دخترک کدوم ایستگاه پیاده می شه به همین خاطر پرسید
خونه مادر بزرگت کجاست؟
این سوال دیگه همه چیز رو روشن می کرد و نقشه قاتل کلاه سیاه رو به طور کامل نشون می داد لعنتی می خواست هر جور شده به هدف شومش برسه ولی من باید جلوش رو می گرفتم باید یه کاری می کردم نمی تونستم همون جا وایسم و هیچی نگم
تصادفی نبود که سر از اون قطار در آورده بودم خدا منو فرستاده بود که از یک مرگ یا حتی چیزی بدتر از یک مرگ جلوگیری کنم
دهنم باز شد که فریاد بزنم و همه رو از ماجرا با خبر کنم ولی قطار لعنتی رسید به ایستگاه، ترمز زد و من محکم با دهن باز خوردم به یه مرد گنده کرواتیی که اون وسط بین من و قهرمانای قصه ام ایستاده بود
حواست کجاس آقا
ببخشید
ببخشید که نشد جواب این میله رو گذاشتن این وسط که دستتو بگیری بهش
من که گفتم ببخشید مگه حالا چی شده
هیچی نشده شونه ام درد گرفت دسته عینک خودت هم کج شد
عینکم رو از چشمم برداشتم و نگاش کردم دسته اش تقریبا شیکسته بود لا مصب، بد شکسته بود باید یه عینک دیگه می خریدم راستش از چشم پزشکی متنفرم و اصلا حوصله چشم پزشکی ها رو ندارم
اون لحظه که آدمو می شونن و از اون عینک مسخره ها که لنزش عوض می شه می زنن به چشم آدم و هی با یه تیکه چوب حرف
بزرگ نشون می دن واقعا مضحکه E
از اون بدتر وقتی که نسخه می گیری و می ری عینک فروشی، هی باید عینکای گرد و مستطیل و مثلث بزنی تا یکیش بهت بیاد منم که اصلا هیچی بهم نمیاد و بدبختی
دارم همیشه، تا یادم نرفته یه ماجرای جالب راجع به عینک ما قبل آخرم بگم نمی دونین چه بلایی سرم آورد. دو سال پیش بود احساس می کردم که بازم نمره چشمام تغییر کرده این شد که رفتم نشستم روی صندلی چشم پزشکی و با دست نشون دادم که ای ها اینوریه یا اونوری یا احیانا بالا و پایینه کلی طول کشید تا شماره دقیق چشمم دراومد، نسخه گرفتم و رفتم عینک فروشی اونجا هم بعد از اینکه 135 تا عینک مختلف رو آزمایش کردم یه عینک بیضی شکل گرفتم و زدم ، بر خلاف انتظار بهم میومد ولی لنزاش یه خورده اذیت می کرد، اولش با خودم گفتم که طبیعیه بلاخره بدن آدم با اجسام خارجی راحت کنار نمیاد و زمان لازمه ولی بعد از چند روز سر درد هام شدیدتر شد دو سه ساعت که عینک رو می زدم چشمام سرخ می شد و سرم حسابی گیج می رفت و دردش شدیدتر می شد.یکی دو ماهی عذاب کشیدم ولی تحمل کردم فکر می کردم مثل کفش تنگ که یه مدت بپوشی گشاد می شه عینکم یه مدت بزنی با چشمت کنار میاد ولی عینک بیضیه بد قلق از آب در اومده بود وسر سازش نداشت، دست آخر مجبور شدم دوباره برم دکتر و اونجا بود که فهمیدم نسخه اشتباهی بهم داده. دکتره که خودش هم عینکی بود گفت پیش میاد ، از این اشتباه ها می شه حالا هم طوری نشده فقط نمره نزدیک بینی ات از 1.5 رسیده به 3 که با این عینک جدید که می دم برطرف می شه انشالله. همین عینکی که می زنم و لعنتی، دسته اش شکسته

داشتم توی قطار همینطور به عینکم فکر می کردم که یهو یادم افتاد اصلا چرا در اون وضعیتم
با هول و هراس اینور و اونور رو نگاه کردم ولی قاتل و مقتول هر دو توی همون ایستگاه از قطار پیاده شده بودن اومدم بپرم از قطار بیرون و برم دنبالشون که در بسته شد اگه از عواقبش نمی ترسیدم مرد کرواتیی بی جنبه رو می زدم خرد و خمیر می کردم که فکرمو منحرف کرد، ولی به جز عواقب جنایی کتک کاری در لندن، مردک خیلی هم گنده بود و ممکن بود نتونم اونقدر که دلم می خوام خرد و خمیرش کنم ، بی خیال شدم ولی
تا ایستگاه بعدی که باید پیاده می شدم به خودم فحش دادم و بابت دست و پا چلفتی بودنم پدر و مادر و همه آدمهای مسئول توی زندگیمو سرزنش کرد
بیچاره دخترک کوچولو که قرار بود من فرشته نجاتش باشم. دیگه فقط خدا می تونست کمکش کنه و از دست اون قاتل کلاه سیاه بی احساس نجاتش بده لعنت به من، می دونین تا امروز جون چند نفر رو می تونستم نجات بدم ولی با سهل انگاری و خنگ بازی موفق نشدم و همشون مثل این دخترک بیچاره به قتل رسیدن
اون شب توی خونه یه طراحی از چهره قاتل کلاه سیاه کردم که دیگه گمش کردم ولی مشابه اش رو توی اینترنت پیدا کردم و گذاشتم اینجا که می تونین با چشمای خودتون ببینین ، البته تصدیق می کنم که برای پلیس باید سخت باشه که از روی تصاویر هنری بتونه مجرمین رو پیدا کنه و به همین دلیل اون طراحی رو بهشون نشون ندادم